-
یه برنامه ببینیم....!
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1390 01:17
به خودم که اومدم دیدم دفتر خلاصه نویسی ای که جلومه شده پر از حرف دل!!! این قدر این روزا نوشتم از احساسم که دیگه جا کم آوردم! اما تموم نشدن هنوز ... دوس دارم تا ته دنیا حرف بزنم.... از احساسای جدیدم بگم....این احساسای جدید که بامن غریبن! از خودم از نیلو از همه و همه... از نیلویی که.... هیچی ...همون ۵ صفحه بستشه...!توش...
-
دوران طلایییه گندیده!
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1390 01:24
نمیدونم چرا امسال اصن حس نویی ندارم.... ینی انگار نه انگار داره سال جدید میشه...! حسمو دوس ندارم ولی! شاید به خاطر این جو مزخرفه دوران طلایی نوروز (با مدل دهن کجی بخونیدش!) حالا چه گلی قراره به سرم بزنم خدا میدونه... تنها اتفاقی که میتونه بیفته اینه که یه عده ی کثیری که الان از من عقب ترن میفتن جلو و من هنوز سر جامم...
-
امشب...
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1390 01:06
بسم الله نور مثل هرشب.... کمی غلت میزنم و پتو را تا زیر گردنم بالا میکشم... برای لحظه ای چشمانم را میبندم و تمام آنچه را که در ساعات بیداری ام گذشته مرور میکنم... خوشایند ها منتقل میشوند به صندوقچه ی دل و ناخوشی ها تقدیم به باد فراموشی... آنگاه چشمانم را سبک تر از همیشه باز میکنم و خیره می شوم به صحنه ی تازه ی همیشگی!...
-
خوابم نمیاد خب...
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1390 02:27
خب معلومه این وقته بامداد (!) آدم فلسفه نباید بخونه.... معلوم نیس....!؟ اینا دیگه چشام درومده از حدقه (!) .... موهام شده عینهو انیشتنگ (!) ... کتاب پرتاب شده ته اتاق و خورده به استکان چای در نتیجه کتب (!) تست چایی اندود (!) شدند.... خب تقصیر من چیه صد دفه یه جملرو خوندم نفهمیدم اعصابم خورد شد....
-
بدبختیه ها
شنبه 20 اسفندماه سال 1390 01:44
یه ذرشو میگه دو ذرشو قورت میده... بابا درست حرفتو بزن... بعد از یه اس مشکوک و خاموش بودن گوشی تا الان... (درنظر داشته باشید که چه انتظاری میره از من) ... .. . -اگه میدونستی از صب تا حالا بیمارستانم اینجوری نمیگفتی! چی؟؟؟!!!کجایی؟چیشدی؟! -فقط بدون تا دم خونتون اومدم و به یادت... میشه درست حرف بزنی؟! خدایا حواست بهش...
-
صلوات بفرست....
پنجشنبه 18 اسفندماه سال 1390 01:18
صندوق پستی دلت خالی نباشه .... پ.ن: پرسید چه روزی رو انتخاب کنیم واسه نامیدن روز عشق ورزی خالص به خدا ؟؟؟ موندم جواب چی بدم!!!
-
معرفی نامه ی اول
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1390 20:25
...این که واسه معرفیش بخوام یه سری صفت پشت هم ردیف کنم جالب نیس از کاراش گفتن و جزیی گفتن خیلی بهتره نحوه ی ورودش به زندگیم خیلی خاص بود اصن نفهمیدم چی شد یهوو که دورو برمو نگاه کردم دیدمش وگفتم : سلام شاید به خاطر اون حرفی بود که یه شبی با خدا درمیون گذاشتم کی میدونه!؟ نگاهش خیلی بازه خیلی شاید اون چیزی رو که من بعد...
-
از امروز...
یکشنبه 14 اسفندماه سال 1390 17:19
بلخره از شره این بخیه ها راحت شدم....! الهی شکر... جاتون خالی به هوای دکتر مدرسه پیچید و منم که انقلاب خونم کم شده بود یه دلی از عزا درآوردم.... میگما انقلابم انقلابای قدیم! (برداشت منحرف نشه انقلاب از نوعه میدان مد نظر بید) لاقل ۴ تا دونه کتاب جدید تابلوی جدید یا حتی فست فود خلوت داشت.....! خلاصه به قولش یه حماسه ی...
-
کم کم ...
شنبه 13 اسفندماه سال 1390 00:07
دارم به این فکر میکنم که انگار خوبه عضو جدید زندگیمو به شمام معرفی کنم.... هرچند هنوز خودمم کامل نمیشناسمش اما.... تصمیم گرفتم بیشتر بشناسمش!!! جالبه... حدقل تا اینجا که جالب بوده .... اگه..... نه نه میدونم که این دیگه اگه و اما نداره.... خوشحالم از داشتنش... تو پستای بعد میگم ازش... (یه چی تو مایه های گودی رهگذر...
-
دروس عبرت....(شاید تو کنکور اومد:) )
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1390 13:00
نظر به اینکه کلا درد و بلا خوبه واسه آدم گفتم انگار من باید یه چیزایی یاد میگرفتم ... یادم گرفتما مثلا: میفهمی چقدر صبحونه با نون سنگگ داغ می چسبه پس وقتی میتونی بخوری غر نزن که یه روز میخوام تا لنگ ظهر بخوابم ولم کن.... میفهمی چقدر پلو مرغ خوشمزس چون فقط میتونی بوش کنی اگرم خیلی ریسکت بالا باشه بعد یه ساعت یک چارم...
-
جم کن خودتو...
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1390 14:45
خب! به سلامتی این ماه رو که قرار بود جبران کنم بابت سفرعید خودم با دسته خودم خراب کردم جوری که تا الان که داره نیمه ماه میشه فقط خوابیدم... خوردم و خوابیدم نه چون دراصل چیزی نمیتونم بخورم... بگذریم... این وضع که حالا حالا ها ادامه داره انگار و اصلا هم به فکر بهبود نبید.... و نظر به تیتر این پست بنده باید یه کم بجمم!!!...
-
حلالیت
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1390 14:06
دلم گریه میخواد... یه بغض گنده تو گلومه از دیشب نمیتونم بترکونمش.... کلافه ام اعصابم خورده ... تنها جایی که میتونم حرف بزنم اینجاس دوس دارم غر بزنم به کسی چه؟آره اصن لوسم دوس دارم...به کسی چه مربوط وقتی جای کسی نیستی قضاوت نکن راستی اومدم بگم حلال کنید... آخه آمپولامو که اشتباه زدم هیچ سر ساعتم نزدم هیچ حرفم نمیتونم...
-
یه سوال؟!؟
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1390 17:47
نمیفهمم چه مرضیه که وقتی هشت تا بخیه تو دهنته .... تازه یاد نگفته های فوری می افتی.... یکی که دو ماهی هست ازش بی خبری زنگ میزنه و .... کلی چیز قشنگ میبینی که میخای از ذوق داد بزنی.... ولی.... آخه سری که درد نمیکنه رو که ..... شفام داد؟! تازشم ما کمپوت میخوایم ... نبود؟!
-
دیوونم میکنه...
شنبه 6 اسفندماه سال 1390 02:18
واقعا نمیدونم تو این موقعیت چیکار باید بکنم... پنهون کردن اینجا احمقانست... همه میفهمن وزن نگاه همو... حرفاش خنجره به قلبم اما تظاهر میکنم آخه خیر سرم باور دارم به قدرت باور به قدرت فکر و به قدرت نگاه خودت به خیر بگذرون... روحیه ...فقط روحیه.. بهش برگردون به خدا اینجاس که کمر آدم دل آدم و نگاه آدم میشکنه اما نیاد روزی...
-
این جوریاس
جمعه 5 اسفندماه سال 1390 11:35
مثه... قایق خسته تو دریا مثه... تیک تیک خسته ی ساعت مثه... قصه ی تلخ صداقت مثه... لحظه ی بارون و پاییز مثه.... خیلی چیزا میشه فراموش کرد و ... گذشت... اما... هیچ وقت خاطراتو دور نریزید چون... یه زمانی نیاز دارین به خودتون از ته دل بخندین! میگه: چای مینوشم که با غفلت فراموشت کنم چای مینوشم ولی از اشک فنجان پرشده ست سه...
-
..
چهارشنبه 3 اسفندماه سال 1390 13:00
خدا یه امتحان نذار جلو پامون که رفوزه شیم..... سرطان .... شوخیه مگه نه؟ نگاه هم وزن داره ... حس داره ... یه دنیا حرف داره .... کاش هیچ وقت نمیتونستم بخونمشون
-
تجربه
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1390 14:33
هیچ وقت ۵ دقه بیشتر خوابیدن نمی ارزه به اینکه بخوای با عجله مقنعتو اتو کنی بعد تازه بفهمی اتو آبش تموم شده و با سرعت بری سراغ پر کردنش و جیییییییییییییییییییییز مقنعتو بسوزونی!!!! اون وقت تو این هیری ویری که نه کتابات معلومه کجاس نه کیفت (اثرات تعطیل کردن مدرسه)بدونی یکی سر کوچه داره یخ میزنه و تو هم مقتنعه قبلیت...
-
راستی بارونه
جمعه 28 بهمنماه سال 1390 23:43
دلم کشیده این دفه فقط راستی بنویسم! راستی:این جور برداشت میشه که ما نه به بابا رفتیم نه به مامان....واااا!سلام مردم! راستی:نکنه آدم یه چی یاد بگیره.... انگار عمل جراحیه ... با یه دستکش مشمایی غیرقابل نفوذ و ماسک گنده رفتم سراغ مانیتور بابا گرده روشو بگیرم......(آخه ما تازه که نه خیلی وخته فهمیدیم اون غباره سمه مهلکیست...
-
معجزه شد
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1390 16:47
بعد از کلی استدلال و مشورت و گریه و زاری در جوار والدین که ما آرامش خاطر نداریم و از استرس میمیریم اگر بیاییم کربلا ... تصمیم برآن شد که هیچ یک از ما نرود و همه بمانند به پای ما این یک سال را. و ماشروع به جستجو از اردو های نوروزی نمودیم که ناگاه: مادرمان در حین خانه تکانی دسته ای فال باز نشده یافتند که گویی زمان های...
-
غیرقابل تحمل ها...
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 10:22
یه سری آدما رو نمیشه تحمل کرد البته از نظر من ها که عبارتند از: اونایی که الکی و مصنوعی میخندن اونم از نوع قهقهه اونایی که تظاهر میکنن به چیزی که ندارن اونایی که درس میخونن میگن نخوندم (تو کلاسمون فراوان) اونایی که نمره کم میارن و همچی میپیچونن که فکر میکنی اااا خوش به حالش بیست شد اونایی که از خودشون هیچی ندارن اما...
-
هفت به علاوه یک
سهشنبه 11 بهمنماه سال 1390 13:20
به عجایب هفتگانه دنیا زندگی منم باید اضافه کنن! من نمیفهمم چرا اینجوریه؟ خیلی باهاله ها اما یه کم عواقب داره... من نمیفهمم چرا اون سالایی که اونهمه خر میزدم واسه نمره کامل و معدل اول و خلاصه... زورکی نفر دوم میشدم.... حالا امسال که خواستم طعم لب مرز بودنو بچشم و بگم بابا این سال آخری ماهم بلدیم تنبل باشیم زورکی نمره...
-
مثل همیشه
دوشنبه 10 بهمنماه سال 1390 20:14
این نیز بگذرد...
-
منم دیگه...
جمعه 7 بهمنماه سال 1390 12:16
یه وقتایی آدم یه حرفایی رو مجبوره بزنه تا آروم شه... حتی اگه واقعا اونی نباشه که میگه.... از این حرفا زیاد میزنم که احتمالا ....نه قطعا واسه همون خصوصیتس که تو پست قبلیا گفتم.... از گفتنش پشیمون نیستم اما... شاید بهتر بود نمیگفتم.... آخه آدم چرا باید چیزی رو بگه که واقعا اونجوری نیس؟ راستی به این نوع گفتنه دروغ...
-
ای بابا
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1390 22:21
باز دلم شور میزنه...... مثه این مامان بزرگا.... یه بار شور زد و ... اینبار اما.... کی بود نوشته بود عمل پیوند دلم داریم یا نه؟؟!!! فک کنم خوده خودم بود.... من حاضرم میدمش به شرط اینکه برش نگردونن... جاش خالی باشه بهتره.... راستی قرار بود من همه چیو درست کنم... (شاید حق داشتی بم خندیدی...) اینتو یه لامصبی هی .... هیچی...
-
خدافظی با این شهر هرچند دوسش دارم....
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1390 14:29
کمتر از صد و شصت روزه دیگه نقل مکان میکنم.... با توافق همگی..... فقط اگه دانشگاهم قبول شم نور علی نور میشه.... من رفتم تا مقدمات سفر پیش رومو فراهم کنم.... بای بای...
-
ماه سوی آسمان آید همی...
شنبه 1 بهمنماه سال 1390 13:22
بعد از ده دوازده روز خونه روشن شد دوباره.... الهی شکر.... هیچ خونه ای رو بی چراغ نکن
-
نتیجه
جمعه 30 دیماه سال 1390 21:04
الان خرم در حد مرگ کیفه.... کاش آزمونمو میدادما! تخمین رتبم میشده ۳۰۰!!!!! تازه یک ساعت و نیمم وقت اضافه آوردم!!!! این یعنی دانشگاه تهران اونم از نوع بالینیش!!!! درصدامم که هی خوب بودن ... اما تو خونه آزمون دادن اصنشم خوب نیس بعد کلی ملتفت کردن اهالی که بنده الان مثلا باید تمرکز داشته باشم... تازه آزمونو شرو کردم.......
-
از این نوعشم تجربه میشه....
جمعه 30 دیماه سال 1390 11:29
می خوام اینبار یه تجربه ی جدید رو امتحان کنم.... آزمونمو تو خونه میدم.... آره! الان رفتم بستمو گرفتم بشینم تو خونه واسه خودم درصد بگیرم ببینم این مدلکیش چه جوری میشه!!!!!
-
اقتصاد...
پنجشنبه 29 دیماه سال 1390 14:11
هرقدرم که بوی نم دوس داشته باشی و مامانت از هوای خوب حیاط و صفا و باز شدن مغز تو هوای آزاد واست بگه...... یه وخ خل نشی بری تو حیاط درس بخونی که حالت میشه ... آقا ما گول خوردیم رفتیم رو تاب شروع کردیم اقتصاد خوندن یهویی دیدیم واااای ....این درسی که کلی علاقه بهش داشتم پس چرا الان حالم داره؟!!؟ (تاثیر منفی حرکات تاب را...
-
آخیش...
چهارشنبه 28 دیماه سال 1390 20:10
اولین بار بود فاینال اینقدر آسون بود.... با اینکه کتابم اصلا دست خودم نبود از همیشه بهتر دادم.... کلی امیدوار شدم به خودم... حالا یا خیلی آسون بود یا من بلد بودم...نه؟! ولی رایتینگی نوشتم که کفه استاده ببره.... ترکوندم ...