بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

پست اختصاصی

آخرین غروب سال ۹۰ 

سالی که نمیشه شمرد غروباییشو که با هم بودیم..... 

 

الان از احساس لبریزم نمیشه بگم بگم هم کسی نمیفهمه ...

اصلا کسی چه میفهمه حسه من و تورو...  

قسم به صدای لرزون پشت تلفنت که خواستی نفهمم اشکتو ...قسم به آخرین تماس امسال ... 

تویی همون که هم من میدونم هم تو ... 

 

به یاد همه ی غروبای قشنگ این سال.... 

این اشکام تقدیم تو... 

 

 

خدایا برام نگهش دار 

خوش میای نوروزی!دوست داریم!!!

ینی به قول استاد چندشه... 

امسال با دیری دیری دیرید دیری دیری دیرید نوروز ما باس بگیم...  

واااااااااااااااااااای کنکور 

 

الان قرار بود نیام اما خوده خودم با آپش جو داد یهو اومدم... 

فرداس ینی... 

 

هی جوانی کجایی که هنوزم هستی اما لای کتاب پوسیدی....! 

 

میگم چرا تموم نمیشه ازون ور فک میکنم به الانم افسردگی میگیرم  

you know...؟!دچاربحران نظریه ی اریکسون که در ۶۵ سالگی به بالا رخ میده میشم: 

یکپارچگی و وحدت درمقابل سرگردانی و حیرت!!  

 

اگه بدونی چقد نشاط دارم نوروزی!!!خوشحالم از اومدنت! 

 

بچه ه ه ه ه  ها! 

من اولین تجربه ی کاریمو به ثمر رسوندم... 

توسط مربوطه(!)شخصی به ما ارجاع داده شد که از حالت  وابستگی شدید و یه جورایی دیپ سدنس الان رسیدن به دیپ هپینس....به جون خودم(اغراق را نیز منظور بفرماییدا)   

(البته خب در حد من بود مشکلش ینی خیلی تخصص نمیخاست و از پسش برمیومدم لابد) 

خودش خیلی کمک کرد ووووی که چه حس خوبی دارم  

بلخره گوش دادن به تجربیات استاد گرامی و تجربیات خودمان به یه دردی خورد 

خدایا عیدی خوبی بود مرسییییییییی

 

 

حالا دیگه به پست پایین مراجعه بفرمیو...

یه برنامه ببینیم....!

به خودم که اومدم دیدم دفتر خلاصه نویسی ای که جلومه شده پر از حرف دل!!! 

 

این قدر این روزا نوشتم از احساسم که دیگه جا کم آوردم! 

اما تموم نشدن هنوز ... 

دوس دارم تا ته دنیا حرف بزنم.... 

از احساسای جدیدم بگم....این احساسای جدید که بامن غریبن! 

 

از خودم از نیلو از همه و همه... 

از نیلویی که.... 

هیچی ...همون ۵ صفحه بستشه...!توش یه دنیا حرفه! 

 

شاید نیام دیگه ...کلا  تا نمیدونم کی... 

واسه همین ... 

عید همتون مبارک!  

یا مقلب الدرصد و التراز  

یا محول القیمت الجزوات  

یا مدبر الرشته و دانشگاه 

قبل ما را فی الامتحان الدخول دانشگاه....  

(از خیلی وخته این دعا رو سروندم سال تحویل واسه همه برفستم اولیش شما...)

 

آرزوی روزای خوش خوابای خوب و اتفاقای قشنگ...   

دعا واسه ظهور آقا

 دعا واسه کنکوریا

دعا واسه خوشبختی نیلو که دیگه میره خونه خودش... 

یادتون نره!  

 

پ.ن:دفتر خاطرات سال جدیدمم خریدم 4تا صفحش خیلی برام خاصه... 

21اردیبهشت                  10تیر                       15مرداد                   1مهر 

چه خاطره ای چه حسی میخواد پرکنه این صفحه هارو؟! 

خدایا خوب رقم بزن....

دوران طلایییه گندیده!

نمیدونم چرا امسال اصن حس نویی ندارم....  

ینی انگار نه انگار داره سال جدید میشه...! 

 

حسمو دوس ندارم ولی! 

 

شاید به خاطر این جو مزخرفه  

 

دوران طلایی نوروز 

(با مدل دهن کجی بخونیدش!)  

 

حالا چه گلی قراره به سرم بزنم خدا میدونه...   

تنها اتفاقی که میتونه بیفته اینه که یه عده ی کثیری که الان از من عقب ترن میفتن جلو و من هنوز سر جامم .... 

فعلن که یه ماهه مدرسه رو تعطیل کردم دارم در و دیوارو نگا میکنم هی میگم چرا عید نمیشه استفاده کنم... 

 

نه من فقط دوس دارم یکی پیدا شه بزنه پس کلم بگه ..... 

هیچی بابا... 

 کلا تعطیلم...نه در بستس نه هواسرده اگه در بستس ینی تعطیله....!کسی فهمید؟! 

 

خلاصه کلام که کی میشه این چار ماهم تموم شه که زندگی واس ما نذاشته 

 

امشب...

بسم الله نور

مثل هرشب....

کمی غلت میزنم و پتو را تا زیر گردنم بالا میکشم... 

برای لحظه ای چشمانم را میبندم و تمام آنچه را که در ساعات بیداری ام گذشته مرور میکنم... 

 

خوشایند ها منتقل میشوند به صندوقچه ی دل و ناخوشی ها تقدیم به باد فراموشی... 

آنگاه چشمانم را سبک تر از همیشه باز میکنم و خیره می شوم به صحنه ی تازه ی همیشگی! 

ماه در قاب پنجره ی اتاقم مثل هرشب بیدار است... 

چشم می دوزم به مهتاب امشب و باز یادم می‌آید شبهایی را که چشم می دوختم به مهتاب ... 

یاد شبی که با ماه از او گفتم ...  

یاد شبی که با ماه از او گله کردم ... 

یاد شبی که با ماه به جای او حرف زدم و ... 

یاد شبی که... 

اگر نبود این ماه ماه من چه کسی میشد گوش شنوای درد دلهایم ؟! 

با خودم فکر میکنم چند نگاه خسته... چند نگاه منتظر... چند نگاه عاشق... 

 الان و در این لحظه چشم به ماه دوخته اند و 

 ماه حواسش پی کدام یکی است؟! 

با خودم فکر میکنم آخرین روزهای سال میگذرند و سال نو میشود... 

یادم می آید از آرزوهایی که رسم است بر سر سفره .... 

با ماه میگویم از آرزوهایم.... 

میگویم ... 

جای شکرش باقیست که امسال آرزوهایم حساب شده تر است... 

چیزی آرزویم نیست...کسی را محصور آرزویم نکرده ام...فقط....    

روزگار خوش میخواهم برای همه... 

حتی ....حتی ...حتی.... 

آرزوهایم بزرگ تر شده اند انگار ...مثل خودم... 

پلکهایم سنگین میشوند و هر از چند گاهی روی هم می افتند اما یک چیز مانده ... 

کاش هیچ کس آرزوی هیچ کس نباشد...  

این تنها آرزوی من است

خوابم نمیاد خب...

خب معلومه این وقته بامداد(!)آدم فلسفه نباید بخونه.... 

                                                                     معلوم نیس....!؟ 

 

اینا دیگه چشام درومده از حدقه(!).... 

موهام شده عینهو انیشتنگ(!) ...

کتاب پرتاب شده ته اتاق و خورده به استکان چای در نتیجه کتب(!)تست چایی اندود(!)شدند.... 

 

خب تقصیر من چیه صد دفه یه جملرو خوندم نفهمیدم اعصابم خورد شد....

بدبختیه ها

یه ذرشو میگه دو ذرشو قورت میده... 

بابا درست حرفتو بزن...   

بعد از یه اس مشکوک و خاموش بودن گوشی تا الان... 

(درنظر داشته باشید که چه انتظاری میره از من)

...

.. 

.

-اگه میدونستی از صب تا حالا بیمارستانم اینجوری نمیگفتی! 

 

چی؟؟؟!!!کجایی؟چیشدی؟! 

 

-فقط بدون تا دم خونتون اومدم و به یادت... 

 

میشه درست حرف بزنی؟! 

 

 

 خدایا حواست بهش بیشتر باشه ...  

 

پ.ن:خدایا مرسی بابت خوشحالی امروز و برگشتن روحیم... 

(کارنامم فوق انتظارم بود!) 

 

پ.ن:هیچ وقت خاطراتو مرور نکن...یا اگه مرور میکنی جمبه داشته باش... 

                                                                                                جمبه

صلوات بفرست....

 صندوق پستی دلت خالی نباشه .... 

 

پ.ن: 

پرسید چه روزی رو انتخاب کنیم واسه نامیدن روز عشق ورزی خالص به خدا؟؟؟ 

موندم جواب چی بدم!!!

معرفی نامه ی اول

 ...این که واسه معرفیش بخوام یه سری صفت پشت هم ردیف کنم جالب نیس

از کاراش گفتن و جزیی گفتن خیلی بهتره

نحوه ی ورودش به زندگیم خیلی خاص بود اصن نفهمیدم چی شد یهوو که دورو برمو نگاه کردم دیدمش

  وگفتم :سلام

  شاید به خاطر اون حرفی بود که یه شبی با خدا درمیون گذاشتم کی میدونه!؟

نگاهش خیلی بازه خیلی

شاید اون چیزی رو که من بعد از کلی فکر بهش میرسم تو نگاه اول درک میکنه 

(مثل قضاوت راجع به یه دختره اون روزی.) 

من به اون جور آدما یه نگاه دیگه و البته اشتباه داشتم که خیلی قشنگ برام اصلاحش کرد

 نمیدونم به این میگن مشکل یا نه اما ازیناس که زیادی حواسش بهته و حرص میخوره چیزایی که  باید برام مهم باشه بیشتر واسه اون مهمه  

 

 

 نمونه ی بارز درسم

شاید برای همینه که چن وقتی هست جدی تر شدم چون باحرفاش عذاب وجدانمو تو روزایی که درس نمیخونم بیشتر میکنه

بسه دیگه زیاد شد

از امروز...

بلخره از شره این بخیه ها راحت شدم....!
الهی شکر... 

 

جاتون خالی به هوای دکتر مدرسه پیچید و منم که انقلاب خونم کم شده بود یه دلی از عزا درآوردم.... 

 

میگما انقلابم انقلابای قدیم! 

(برداشت منحرف نشه انقلاب از نوعه میدان مد نظر بید)  

لاقل ۴ تا دونه کتاب جدید تابلوی جدید یا حتی فست فود خلوت داشت.....!

 

خلاصه به قولش یه حماسه ی دیگر آفریدیم امروز.... 

خوش گذشت... 

 

پ.ن: 

قرار بود از عضو جدید بگم...  

تازگیا یه نکته ی جدیدو واقعا عالی رو بهم گوشزد کرد.... 

منتهی کارتم داره ته میکشه تو آپ بعدی میگم....

کم کم ...

دارم به این فکر میکنم که انگار خوبه عضو جدید زندگیمو به شمام معرفی کنم.... 

 

هرچند هنوز خودمم کامل نمیشناسمش اما.... 

                                                          تصمیم گرفتم بیشتر بشناسمش!!! 

 

جالبه... 

حدقل تا اینجا که جالب بوده .... 

 

اگه..... 

نه نه میدونم که این دیگه اگه و اما نداره.... 

 

خوشحالم از داشتنش... 

 

تو پستای بعد میگم ازش... 

 

(یه چی تو مایه های گودی رهگذر خسته...! 

اون که معرفی نکرد هیچ خودشم غیبش زده انگار)

دروس عبرت....(شاید تو کنکور اومد:) )

نظر به اینکه کلا درد و بلا خوبه واسه آدم گفتم انگار من باید یه چیزایی یاد میگرفتم ... 

یادم گرفتما مثلا: 

 

میفهمی چقدر صبحونه با نون سنگگ داغ می چسبه پس وقتی میتونی بخوری غر نزن که یه روز میخوام تا لنگ ظهر بخوابم ولم کن.... 

 

میفهمی چقدر پلو مرغ خوشمزس چون فقط میتونی بوش کنی اگرم خیلی ریسکت بالا باشه بعد یه ساعت یک چارم بشقاب رو خوردی و بعدشم اون بخیه هس که ..... 

 

می فهمی چقدر آب خنک رو یهویی سر کشیدن میچسبه 

 

میفهمی چقدر حرف زدن مفیده..... 

 

میفهمی چقدر خنده خوبه 

 

میفهمی چقدر دلت ازون کاکائوها میخواد 

 

میفهمی حتی کمپوتم باید وختی بخوری که سالمی 

 

و شصت و بیست تا میفهمیه دیگه 

 

آهه می فهمی درس خوندن چقدر میتونسته راحت باشه چون اینجوری کلت سنگینی نمیکرد با دو دقه نشستن.... 

 

خیلی بهتر تر شده ها...

جم کن خودتو...

خب! 

به سلامتی این ماه رو که قرار بود جبران کنم بابت سفرعید خودم با دسته خودم خراب کردم جوری که تا الان که داره نیمه ماه میشه فقط خوابیدم... 

خوردم و خوابیدم نه چون دراصل چیزی نمیتونم بخورم... 

بگذریم... 

این وضع که حالا حالا ها ادامه داره انگار و اصلا هم به فکر بهبود نبید....  

و نظر به تیتر این پست بنده باید یه کم بجمم!!!

 

فقط این وسط بنده عقب زدم !!!! 

 

شروع میکنیم از اول.... 

اگه دقت کرده باشید من کلا دارم از اول شورو میکنم هردفه.... 

 

 

پ.ن: 

سلامتی اونی که دلتو شکسته اما نمیدونه... 

چیزی که شکسته تصور زیبایی بوده که از خودش ساخته.....! 

 

پ.ن: 

تلفن:کلاس نیومدین؟! 

من:به نظرتون اومدم؟! 

حلالیت

دلم گریه میخواد...  

یه بغض گنده تو گلومه از دیشب نمیتونم بترکونمش.... 

کلافه ام اعصابم خورده ...   

 تنها جایی که میتونم حرف بزنم اینجاس 

دوس دارم غر بزنم به کسی چه؟آره اصن لوسم دوس دارم...به کسی چه مربوط وقتی جای کسی نیستی قضاوت نکن 

راستی اومدم بگم حلال کنید...  

آخه آمپولامو که اشتباه زدم هیچ سر ساعتم نزدم هیچ حرفم نمیتونم بزنم هیچ از پریشب شام هم هیچی نخوردم هیچ عطسه هم نمیتونم بکنم هیچ وضو با بدبختی میگیرم هیچ...

قیافم ریخته به هم هیچ .... 

کلا هیچ.... 

 

بترک لامصب

یه سوال؟!؟

نمیفهمم چه مرضیه که وقتی هشت تا بخیه تو دهنته .... 

تازه یاد نگفته های فوری می افتی.... 

یکی که دو ماهی هست ازش بی خبری زنگ میزنه و .... 

کلی چیز قشنگ میبینی که میخای از ذوق داد بزنی.... 

 

ولی.... 

 

آخه سری که درد نمیکنه رو که ..... 

شفام داد؟! 

 

تازشم ما کمپوت میخوایم ...

نبود؟!

دیوونم میکنه...

واقعا نمیدونم تو این موقعیت چیکار باید بکنم... 

پنهون کردن اینجا احمقانست... 

همه میفهمن وزن نگاه همو... 

 

حرفاش خنجره به قلبم اما تظاهر میکنم 

 

آخه خیر سرم باور دارم به قدرت باور 

                                               به قدرت فکر و به قدرت نگاه 

 

خودت به خیر بگذرون... 

 

روحیه ...فقط روحیه.. 

بهش برگردون  

 

به خدا اینجاس که کمر آدم    دل آدم    و     نگاه آدم         میشکنه 

 

اما نیاد روزی که اعتقادش... 

 

خدا همون یه درصدم .... 

فقط یه شوک ...یه بازی.... 

یه بازی که زود تموم شه 

باشه؟ 

تور رو به زینبت...

این جوریاس

مثه... 

 قایق خسته تو دریا   

مثه...  

تیک تیک خسته ی ساعت 

مثه... 

 

قصه ی تلخ صداقت 

 

مثه... 

 

لحظه ی بارون و پاییز 

 

مثه.... 

 

خیلی چیزا میشه فراموش کرد و ... 

                                               گذشت... 

 

اما... 

 

هیچ وقت خاطراتو دور نریزید 

چون... 

 

یه زمانی نیاز دارین به خودتون از ته دل بخندین! 

 

میگه: 

چای مینوشم که با غفلت فراموشت کنم 

                                            چای مینوشم ولی از اشک فنجان پرشده ست 

 

سه سال بعد: 

این جمله رو واسه چی نوشته بودم؟! 

 

 

پ.ن: 

قرار نبود اون آهنگو  کامل بنویسما جمله های قشنگشو نوشتم 

(ینی:خودتی گند زد به آهنگ!)  ----------->(گند زد:صفت فاعلی مرکب مرخم) 

 

 

انقد باحال بود اسممو تو گوگل سرچ کردم انشای سوم راهنماییم رو دیدم! 

آخه اون سال برنده شده بودم انشامم تو مجله چاپ شده بود..... 

خرکیفیدیم...معروفم شدیم دیگه... 

البته خیلی هم مالی نبوده... 

شاید اون موقع بوده خب!

تو این وب هم:http://mystation.mihanblog.com/post/41مطلب منو نوشته بود! 

جالبه ها... 

وجدان مینا:----------------->  مگه تو درس نداری!؟

..

خدا  

یه امتحان نذار جلو پامون که رفوزه شیم..... 

 

سرطان .... 

شوخیه مگه نه؟ 

 

 

 

 

 

 

نگاه هم وزن داره ... 

حس داره  ...

یه دنیا حرف داره .... 

کاش هیچ وقت نمیتونستم بخونمشون

 

تجربه

هیچ وقت ۵ دقه بیشتر خوابیدن نمی ارزه به اینکه بخوای با عجله مقنعتو اتو کنی بعد تازه بفهمی اتو آبش تموم شده و با سرعت بری سراغ پر کردنش و جیییییییییییییییییییییز 

مقنعتو بسوزونی!!!! 

 

اون وقت تو این هیری ویری که نه کتابات معلومه کجاس نه کیفت (اثرات تعطیل کردن مدرسه)بدونی یکی سر کوچه داره یخ میزنه و تو هم مقتنعه قبلیت مفقود شده!!!! 

 

خلاصه نتیجه اخلاقی: 

دوراه داری ....

یک:ژولیده بری مدرسه  

دو:شب زود بخوابی 

سه:صب زود پاشی 

چهار:با کسی قرار نذاری 

پنج:از دیر کردن ابایی نداشته باشی!! (که محاله با این معاون جان)

 

 

امروز یه مدرسه رو ریختیم به هم! 

انقده حال داد که نگو  

هرچن یه چن نفری اخراج شدن اما دلم خنک شد... دیگه وجدانم گیر داده بود ول نمیکرد!

خیلیییییییییییی بی ....! 

چی بگه آدم آخه؟! 

 

آنتن بودن خیلی حال میده ها! 

هرچن خودم حرصم از این آنتنا درمیاد چه میشه کرد دیگه؟! 

 

رف تا سه شنبه ی بعد .... 

کلا نرم سنگین تر بیده! 

 

میگم :وااای ببخشید تو روخدا 

میگه:عادت دارم!