امشب یکی از بچه های خوابگاه اومد تو اتاق ما:
ما درحال سر و کله زدن با درسا
تق تق...
بفرماییید!
سلاااام!
یکی از بچه های سوئیت بغلی
بغض داشت اما جلوشو گرفته بود...
.
. سه ساعت بعد
.
چه خوب شد سردردم بهتر شده!
و با لبای خندون از در رفت بیرون
پ.ن:حالش قشنگ مثه حالات دو هفته پیش من بود!
کاش الانم مثه الان من باشه
یه وقتایی نمیدونی چی بگی
اصا نمیتونی چیزی بگی
جای حرف زدن نداری جای ابراز وجود...
ادامه مطلب ...
من الان خوابگاهم!
بچه های اتاق خوابن آخه تازه رسیدیم منم که دیگه مگه خوابم میبره!!!
از تو حیاط بوی آش میاد
آش نذری دارن درست میکنن بچه ها
صدای دعای فرجم میاد!آش پختن با یاد مهدی...
چه شود....
...
....
......
ازنوع نوشتنم کاملا مشخصه که الان حال من دست خودم نیست!نه؟!
آخه انصافا اگه جای من بودین چیکار میکردین؟
فک کن استاد روانشناسیت که دکتری از علامه داره برگرده بهت بگه:
مینا !یا اینکه بالینی قبول نشدی اما بدون که یه روانشناس خوب میشی!
ببین کی بهت گفتم
من این زمینه رو تو تو میبینم!
و اینکه با این رتبه تهران قبول نشدی فقط فقط خواست و قسمتت بوده که تو این دانشگاه باشی!
و دربرابر من من من و پچ پچ بچه ها بشنوی که:
قدرت تاثیر گذاری و تکلمش خیلی خوبه علاوه بر علاقش موفق میشه اگه ادامه بده
الان یکی بیاد منو ببره!غش کردم!!!
پ.ن:چند تا اتفاق مشابه از طرف افراد و سمتای مختلف هم افتاده که میگم بعدا به موقش
پ.ن:بعید نبود این اتفاق
آخه کارو که بسپری به خدا و شهداش ازین کمتر توقع نمیره...
برم سراغ کارام تا لو نرفتم
فعلا...
اول از همه تولد بابای باحال و دوست داشتنیم مبارک
و همچنین سالروز حافظه ی ایرانی...
میام دوباره
فعلا...