بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

شروع دوباره

یه سال دیگه هم گذشت... 

پارسال این موقعه آرزوی الانو داشتم و امسال آرزوی پارسال!!! 

واسه همین از ۶ صب پاشدم مثه اون موقه ها با چرت و زیر پتو درس خوندم! 

الان انقده حس خوبی دارم!!! 

امسال ولی برف نیومد 

بارونم نیومد... 

بابامم نیومده هنوز... 

ولی خب خیلی چیزا جایگزین شدن که فکرشم نمیکردم... 

حسای خوب و آرزو های تحقق یافته... 

الهی شکرت... 

پ.ن:اولین گلای رز قرمز امسال رو سارا و سینا بهم دادن!  

 

پ.ن:کاملا بدون شرح  عاشقه این آهنگه ام... 

برو راه وفا آموز که من بار سفر بستم 

دگر اینجا نمیمانم رهایی از وفا جستم 

برو عشق از خدا آموز که من دل را بر او بستم

نمیخواهم تو را دیگر بدان از دام تو رستم 

(شهرام شکوهی /مدارا)

حس خوب بیا خب دیگه بابا منتظرتم

نمیدونم چرا امسال همچی شدم! 

ینی آدم هرقدر بزرگتر شه ذوقش کمتر میشه ؟ 

یا به خاطر شرایط قاراش میشه الانمه! 

پارسال واسه کنکور میخوندم روز تولدم هم کامل استراحت کردم و کلی کیف داد 

حالا امسال ۳تا تحقیق انجام نشده دارم که تا ۳روز دیگه مهلت داره و کلی کتاب و جزوه که از زیادیش نمیتونم شرو کنم... 

 

هی ! 

خدا کنه فردا خوب شم لاقل!

غافلگیری به تمام معنا...

تولد تو خوابگاهم واسه خودش عالمی داره ها!  

اونم سه روز قبل... به دلیل تشرف امتحانات! 

درحین حل مسایل دوست داشتنیه آمار 

ناگاه در به شدت کوبیده شود و جمعیتی سرازیر شوند به داخل و تو بمانی که آیا قیامت شده؟ 

و ناگاه بفهمی که نخیر پیشواز شده!!!! 

وبعد دهانت باز بماند از شدت هماهنگی و مهارت در پیچاندن ما

پ.ن:رفتن تو بیست سالم خودش یه عالم دیگس! 

پ.ن:دسدون درد نکنه دادا

تعطیلیتان میمون...!

شوق به علم و دانش در جوانان و نوجوانان ایرانی مثال زدنیست...   

 

پ.ن:و عجب هفته ای شود هفته ای که با درس شیرین روانشناسی آغاز شود... 

پ.ن:یه فرصت عالی واسه جلو رفتن به سمت هدف

قره قاطی

بازم دی شد و بابای ما رفت کربلا... 

دل مارم برد با خودش... 

قرارمون ساعت ۹ ماه آسمون... 

مثه بچگیا... 

دوباره شرو شد بدبختی و درس و فشار... 

بدبختی که نه ولی خب...  

...

چقدر زود گذشت  

الکی الکی یه ترم تموم شد! 

مونده ۸تا دیگه! 

پ.ن:وصیت من به شما جوانان این است که کفش بند دار نخرید و در هنگام سوار و پیاده شدن از وسایل نقلیه ی عمومی مواظب سر خود باشید تا دچار سردرد ممتد سه روزه نشوید و سعی کنید جزوه بنویسید چون چیز خیلی خوبی ست و مصرف خودکار در این مورد اسراف تلقی نمیشود بلکه اسراف آن است که به مدت دو هفته حرص و جوش بخورید که ای وای ما چه خاکی بر سرمان کنیم دم امتحانی و به دنبال کپی از دیگران باشید و تازه نتوانید خط مبارکشان را بخوانید و بدانید تمام اینها حاصل اطمینان کمی بی جا به حافظه تان است... 

پ.ن:اگر هم وصیت من را اجرا نکردید و در خوابگاه بودید مشکل خاصی پیش نمی آید زیرا دوستانتان به یاری شما خواهند شتافت از در و دیوار.... 

این بود انشای من

به یاد...

یلدا... 

شبی که دیر تر صبح میشود... 

برای ما 

برای مایی که هم سقف بالای سرمان است و هم گرما در خانه یمان... 

برای ما امشب که دیر سحر میشود خاطره انگیز است... 

اما... 

برای خیلی ها هر شب یلداست... 

و هر شب دیر میگذرد... 

 .... 

امشب باز دلم هوای قلم و دفترم را کرده... 

دلم هوای شب هایی را کرده که کنار پنجره ی اتاق از گفتگوهایم با ماه بر صفحه ی سفید کاغذ یادگاری مینوشتم... 

راستی چقدر حیف 

که دیگر شب ها نه آن پنجره را دارم و نه آن حال و هوا را... 

دلم میخواهد بنویسد... 

تا صبح 

تا همان صبحی که دیرتر می آید 

و این را فقط کسی میفهمد که هرشب دل نوشته هایم را یواشکی میخواند! 

دل نوشته هایی که همه اش حرف دل است... 

همان دلی که آخر سر هم نفهمیدم خود من است یا با من فرق دارد... 

بگذریم ...

امشب حافظ و انار و آجیل حال و هوای خاصی میدهد به دلها... 

مینویسم حافظ و مبخوانم هزاران خاطره ای که پشت غزلهایش دارم...  

کاش امشب هم ماه در پنجره ی اتاقم بود... 

اگر میبود و حرف هایم مخاطب داشت کم تر بی ربط مینوشتم و لااقل انسجامی داشتند خط هایم با هم... 

مهم نیست... 

عادت کرده ام به بیراهه نوشتن... 

امشب میخواهم تا صبح بنویسم...