بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

بد قولی

سلام

میگم ها بد قولی خیلی بد چیزیه، مگه نه!

خب بابا جون نمیتونی انجام بدی قول نده مگه زورت کردن و چاقو گذاشتن زیر خرخرت!!؟؟؟!!

(باز تکرار میکنیم که: منظورم شما نیستی!)

یادآوری

سلام

یه چیزی بگم برای کسایی که زود جبهه میگیرن 

من تو پست قبلیم قصد توهین یا مسخره کردن کسی یا گروهی رو نداشتم ها (جو گیر نشین)

نظر شخصی خودم بود که گفتم!!!

به فکر مردم باشید!

یه نکته ی جالب دریافتم و اون این که:

این مامورای اطلاعاتی(!) رو که تو نمایشگاه کتاب مستقر کردن نباید ....

یا حداقل لهجه نداشته باشن

به طرف میگم شبستان کدوم وره؟؟؟

میگه ایییییین جا رو که بپیچی ..... دست ...... اونجیه!

به نظر شما من چی جوری باید شبستان رو پیدا میکردم؟؟؟

(اون  نقطه چین ها جاهایی بود که طرف با غلظت و لهجه ی شیرینش گفت!

mns!!!

سلام

یه پارازیت! با عرض معذرت

خاطرمو ادامه میدم ولی این مطلبو فقط به منظور(!)پیام بازرگانی مینویسم

هه! امروز به کلی زده بود به سرمون با گروه mns که متشکل از من و نیلو و شبنمه یه مملکتو سر کار گذاشته بودیم!!!!!!!!!!!

نمیدونی انقده حال داد که نگو  ولی خب تمامی بچه ها و اساتید(!) برامون دست به دعا برداشتن!

شما قضاوت کنید اگه یکی بخواد دشمنارو بکشه دیوونه ست؟؟؟؟

خب ما هم راه افتاده بودیم تو سالن و "تق تق دوش دوش گروم گروم" دشمن میکشتیم!

فقط اسلحمون خیالی بود !تازه خیلی هم تو کارمون وارد بودیم چون تمام دبرایی( جمع دبیر ) رو که در طول سال خونمونو تو شیشه(!) کردن هدف قرار دادیم! (سو تفاهم نشه این دبرا دشمن نبودن ها دوستایی بودن که آبمون باهاشون تو یه کانال نمی رفت!

خلاصه .... خیلی حال داد حتما امتحان کنید

خاطرات نورانی

بسم الله النور

کی باورش می شد؟

درست مثل یه معجزه بود .مامان من با همه ی سرسختی اش ،قبول کرد،مامانی که اگه بگه نه دیگه نمیشه کاریش کرد

چهارشنبه بود که خانم ....... تو سالن جلومو گرفت و گفت:مینا ،شلمچه میای؟؟

من هم بر خلاف همه ی علاقه ای که داشتم گفتم :نه!چون مامانم نمیذاره!ولی...

وقتی شهدا بطلبن هیچ چیز جلودار آدم نیست مامانم بدون اصرار زیاد راضی شد!

در پوست خودم نمی گنجیدم ،نمی دونستم چه جوری ازش تشکر کنم....

خلاصه تا روز موعود روز شماری کردم...

درست امروز ساعت 4 راهی میشدم به سمت سرزمین نور،سرزمین عشق از رباط کریم به سمت شهریار راه افتادیم.توی یه اردوگاه در شهریار ساکن شدیم و شب رو اونجا گذروندیم،ولی چه شبی بود اون شب.

بعد از اینکه یه مختصر آشنایی با هم اتاقی ها پیدا کردیم و خوب مستقر شدیم رفتیم برای وضو و نماز.

دم غروب بود و هوا گرفته،آرامش تو وجود آدم موج می زد....

خلاصه نماز رو به جماعت خوندیم و رفتیم سمت خوابگاه ها برای آماده شدن برای شام...

من و فاطمه بودیم ،غریبه و تنها...

یه اکیپی بودن که خیلی جالب بود، در عین شادی و شوخی سنگین و رنگین و مودب.

من و فاطمه جذبشون شدیم و با یه سلام علیک کوچیک شدیم عضو گروه "ارازل" !

جالب بود گروهی که از همه نظر 20 بود اسم خودشو گذاشته بود "ارازل" ...

خلاصه از بین اون گروه زهرا..... از همه برجسته تر بود ،سر صحبت رو با اون باز کردیم و اون هم هوای ما رو داشت.... دیگه شده بودیم یه گروه 7 8 نفره...

ادامه دارد...

ای کاش!!!!!!!!!

ای کاش می شد همیشه شب باشد


چه لذتی دارد شب هایی که همه خوابند و فقط تو بیداری خلوت با او

چقدر زیباست مناجات های شبانه و درد دل های تنهایی

چقدر زیباست که دامن شب بشه سفره ای پر رازهای تو

چقدر دوست داشتنیست قطرات اشک شیشه ای که هدیه می کنی به او

چقدر عزیز است لحظات با او بودن و با او خلوت کردن

با تنها گوش شنونده و تنها چشم بیننده

می بیند و می شنود راز ها و درد دلهایت را

یقین داشته باش که بهتر از او کسی را نمی یابی


پس ای کاش همیشه شب باشد