بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

بار دیگر با کاروان امام صادق(ع)به پابوسی ات می آییم...

عشق، رسوایی محض است که حاشا نشود
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود

شرط اول قدم آن است که مجنون باشیم
هر کسی در به در خانه ی لیلا نشود

دیر اگر راه بیفتیم، به یوسف نرسیم
سرِ بازار، که او منتظر ما نشود

لذت عشق به این حسِّ بلاتکلیفی ست
لطف تو شاملم آیا بشود؟ یا نشود؟

من فقط روبه روی گنبد تو خم شده ام
کمرم غیر در خانه ی تو تا نشود

هرقدَر باشد اگر دور ضریح تو شلوغ
من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود

بین زوّار که باشم؟ کرمت بیشتر است
قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود

مرده را زنده کُند خواب نسیم حرمت
کار اعجاز شما با دَم عیسا نشود

امن تر از حرمت نیست، همان بهتر که
کودک گمشده در صحن تو پیدا نشود

بهتر از این؟ که کسی لحظه ی پابوسی تو
نفس آخر خود را بکشد، پا نشود

دردهایم به تو نزدیک ترم کرده طبیب
حرفم این است که یک وقت مداوا نشود!

من دخیلِ دل خود را به تو طوری بستم
که به این راحتی آقا گره اش وا نشود

بارها حاجتی آورده ام و هر بارش
پاسخی آمده از سمت تو، الّا نشود

امتحان کرده ام این را حرمت، دیدم که
هیچ چیزی قسم حضرت زهرا نشود

آخرش بی برو برگرد مرا خواهی کشت
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود...

خسته نباشید

۹۲/۹/۱۹ ساعت 8:15 

اینجا کلاس است...کلاس مبانی سازمان و مدیریت 

از سیزده نفر حاضر در کلاس معلوم نیست چند نفر جسم و روحشان با هم در کلاس است... 

اتفاق عجیبی نیست این که در میان جمع باشی و دلت جای دیگر... 

مثل الان من! 

به چشم استاد در حال نوشتن جزوه ام ...خودم هم خوب نقش بازی میکنم...هر از چند گاهی سوال هایی می پرسم  که کسی از فکر پریشانم بویی نبرد... 

تمام تلاشم این است که عنان فکرم را به دست گیرم و کنترلش کنم 

-خانم ...... نظر شما در مورد شیوه ی بروکراسی در سازمان چیه؟ 

عه م م م م ...یک سری جمله پشت سر هم چیدم و به عنوان جواب تحویل استاد دادم. 

انگار متوجه شده که واقعا در حال جزوه نویسی نیستم.... 

خوب میدانم که اگر بخواهم به راحتی می توانم تمام ذهن و گوشم را به کلاس بسپارم اما انگار اصلا حوصله اش را ندارم.... 

گوش دادن به این کلاس را نوعی اتلاف وقت میدانم...آخر نیم ترم قبل هم اصلا فکرم در کلاس نبود اما آخرش هم فقط من نمره ی کامل از درسش گرفتم... 

یعنی همان شب امتحان کفایت کرد... 

البته علمش هم کاربردی به کارم آمده اما اصلا قرار نیست به طور تخصصی به این مباحث بپردازم  حتی در آینده... 

البته باز هم حواسم هست که دقیقا وقتی سقوط میکنم که فکر میکنم در اوجم و بی نیاز....ولی ....انگار حوصله و انگیزه ام خشکیده.... 

 

ربط خاطره ای را که استاد تعریف کرد به بحث نمیدانم اما الان متوجه شدم که خاطره اش را خوب گوش دادم و حتی خودم را در آن خاطره تصور کردم....و همین که بحث به درس برگشت متوجه شدم که باز ذهنم دست و پا میزند که بگریزد... 

ولی استاد مدیر قدری است...از تجربیاتش به خوبی پیداست که عشق به کارش باعث موفقیتش شده است. 

عشق به کار و فعالیت 

نکته ی مهمی است... 

30دقیقه از کلاس باقی است...تقریبا امروز کلاس کمتر سخت گذشت... 

ساعت 9:40 

استاد خسته نباشید!

تلافی تا چه حد آخه؟؟!!

جزای یک شوخی کوچک ... 

جزای نقش سوسک را با انگشت بر سر دوست بازی کردن آیا ناکارشدن است؟؟ 

صحنه ی اول: 

فاطمه نشسته لبه ی پله جلوی دانشکده(!) 

در حال صحبت با گوشی.... 

مینا از پشت سر وارد میشود... 

دستش را آرام بر روی سر فاطمه حرکت میدهد... 

در یک آن قلب فاطمه از جا کنده شده و صحبت را رها میکند و به دنبال بازیگر سوسک میدود... 

صحنه ی دوم: 

مینا و فاطمه خوش و خرم کنار باغچه در حال حرکت.. 

عمق باغچه حدود یک متر... 

باغچه پر از برگ های پاییزی...

ناگهان دستی مینا را به داخل باغچه هول میدهد... 

آآآآآآآآآآآآآآآ آ آ ‌آ آ آ    آ    آ‌    آ 

سقوط دختری از لبه ی پرتگاه... 

صحنه ی سوم: 

ندارد! 

پ.ن:محض اطلاع:رگ گردن به طور ناهنجاری گرفته و تمام نیمه ی سمت چپ بدن کوبیده شده است و حرکت مصدوم را دچار مشکل کرده است ...

نقطه سر خط.

خظعولانط!!!

الان از همون مواقعه بیکاریه  که حوصلم سر رفته و نمیدونم چیکار کنم و دلم کشیده حرف بزنم و کسی رو پیدا نمیکنم و میدونم فردا کلی درس دارم و امروزم نمره ی نیم ترممو دیدم و متنبه باید میشدم و شروع می کردم از فرصتام استفاده میکردم و پیشرفتی حاصل میکردم اما... 

نکردم ... !

خلاصش که کلا یه مدلایی شدم یعنی نمیفهمم حتا که آیا الان دلم میخواد ادبی و فلسفی بنویسم یا فقط همینطوری انگشتامو رو کیبورد جابه جا کنم...  

انگار که پاشم برم خوابگاه سنگین ترم....

مشهد مکه کربلا

میتونم قسم بخورم که من لیاقت این اتفاقات خوب رو ندارم... 

نفس حق اطرافیانه به خدا 

شکرت

اثرات ساعت اندیشه!!!

از واحد وجدان به واحد مینا:

با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد...

ضمن آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما که به درد خودتان و عمه ی شریف و نداشته یتان میخورد ...آرزوی خسته نباشید از استراحت ها و یللی تللی ها را برای شما دارم...

غرض از مزاحمت یادآوری چند نکته ی بسیار جزئی و غیر مهم خدمت شریفتان بود که در ادامه اشاره خواهد شد...

مورد اول یادآوری این نکته است که جنابعالی تنها چهار هفته ی آموزشی از ترم سه یتان باقیست و این از این جهت(!) تذکر داده شد که به شما فهمانده شود حتی ذره ای هم خودتان را نجنبانده اید و امتحانات در راه است...

نکته ی دوم آن که ترم چهار شما یعنی نیمی از دوره ی کارشناسی شما در راه است و شما با اینکه دو سال لقب "دانشجو" داشتید تقریبا چیزی بارتان نیست و به قول آن دختر"دانشجو نما" هستید...

باید خاطر نشان شود که دانشجو نما بودن فقط منوط به "سیب زمینی" بودن در حیطه های بسیج و فرهنگی نیست بلکه در وهله ی (!) اول در زمینه ی درسی است که شما به دلیل توانایی های بالایتان توانسته اید مقام "دانشجو نمایی" را در هر دو حیطه کسب کنید....

"این پیروزی و موفقیت را به شما تبریک می گوییم"

10:30 صبح

3/9/92 سر کلاس پر محتوای اندیشه ی مطهری...

گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی....

خلق الانسان عجولا... 

یعنیا من مصداق بارزه بارزه این آیه ام... 

خدایا به کمکت نیاز داریم...! 

دستمونو بگیر