بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

پدر بزرگ

وقتی به صورت چروکیده و شکسته اش نگاه کنی می توانی از لای چین های پیشانی اش سال ها تجربه و عبرت را ببینی.

وقتی به چشم هاش که حالا از سنگینی پلک هاش روی هم آمده اند نگاه کنی می توانی مدت ها سعی و تلاش را ببینی.

وقتی به لبان خشک و خط خطی اش نگاه کنی می توانی هزاران هزار پند و نصیحت را بیاموزی .

وقتی به ابرو های درهم رفته اش نگاه کنی می توانی هزاران بارشادی و شوق و هزاران بار غم و اندوه را ببینی.

وقتی به گودی ای که زیر چشماش افتاده نگاه کنی می توانی سال ها سختی و مشقت را ببینی.

درست فهمیدی اون پدربزرگه همونی همه ی این ویژگی ها را تو خودش داره همونی که دلش بزرگه همونی که حالا کم کم داره ساکشو می بنده.

براش دعا کن قلبش خسته شده حوصلش سر رفته دلش می خواهد بعد از این همه سال حتی برای دقیقه ای استراحت کنه

می دونی که اگه قلبش همچین کاری کنه اون وقته که دیگه بابابزرگ هم میره و برای همیشه مثل قلبش استراحت می کنه آخه قلبشو خیلی دوست داره از همون اول تا همین حالا باهاش بوده یه عالم خاطره و عشق و محبت توش داره

اگه بره کی در این گنجینه را باز می کنه کی می فهمه که توش چی بوده اون وقته که دیگه این همه سال سعی و تلاش هم دفن می شه

براش دعا کن

شوق دیدار

شوق دیدار 

 این چنین شتابان به کجا می روی؟ مگر نمی شنوی که از ماذنه ی هستی صدای تکبیر برخاسته است؟ از زمین و آسمان ندای((الله اکبر)) به گوش می رسد و خاکیان و افلاکیان یکسره سرود بندگی می خوانند: اشهد ان لا اله الا الله بنگر که چگونه کاروان هستی همه رو به سوی او آورده اند و ندای ((حی علی الصلاه))از هر کرانه ی عالم به گوش می رسد. چرا که وقت دیدار نزدیک است. این همه تب و تاب و بی قراری چرا؟ از یک سو عطر آب حیات به مشام تشنه کامی رسیده، و از دیگر سو مهربان ترین بخشنده به نیازمندان هستی، بار عام داده است.انصاف ده و به من بگو وقتی طوفان شوق ، ذره ی بی مقدار را به سیلاب افکنده، چه چیزی جز شتافتن به سوی او را می توان انتظار داشت؟ اما چگونه؟ تو هیچ آداب دیدار می دانی؟ آیا جسم و جان را آماده ی ورود به وادی قدس و طهارت کرده ای؟ آری جز با پاکی و طهارت نمی توان در آنجا قدم گذاشت. پس تن از آلودگی ها خواهم شست، پاکیزه ترین و زیبا ترین جامه هایم را خواهم پوشید، از گل های بهاری دل انگیز ترین عطر ها را به ودیعه خواهم گرفت و آنگاه با آرامشی تمام در پاک ترین مکان ها و در جمع مشتاقان دیدارش قیام می کنم. ادامه دارد...... .

هر اتفاقی که می‌افتد به نفع ماست

توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکردکه خیلی مغرور ولی عاقل بود

یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بودشاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟
و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت:
من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید

شاه به فکر فرو رفتکه چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد
وچه جمله ای به او پند میدهد؟همه وزیران را صدا زد وگفت
وزیران من  هر جمله و هرحرف با ارزشی که بلد هستید بگویید

وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتندولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد
دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاوند
وزیران هم رفتند و آوردند شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر کسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت هر کسی به چیزی گفت باز هم شاه خوشش نیامد  تا اینکه یه پیرمردی به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم گفتند تو با شاه چه کاری داری؟ پیر مرد گفت برایش یه جمله ای آورده ام همه خندیدند و گفتند تو و جمله ای پیر مرد تو داری میمیری تو راچه به جمله
خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را راضی کند که وارد دربار شود شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟ پیر مرد گفت جمله من اینست "هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست"
شاه به فکر رفت و خیلی از این جمله استقبال کرد و جایزه را به پیر مرد داد پیر مرد در حال رفتن گفت دیدی که هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟
تو سر من کلاه گذاشتی پیر مرد گفت نه پسرم به نفع تو هم شد چون تو بهترین جمله جهان را یافتی پس از این حرف پیر مرد رفت شاه خیلی خوشحال بود که بهترین جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند از آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میآمد
میگفت هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست تا جائی که همه در دربار این جمله را یاد گرفنه
وآن را میگفتند که هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست
تا اینکه یه روز پادشاه در حال پوست کندن سبیبی بود که ناگهان چاقو در رفت و 2 تا از انگشتان شاه را برید و قطع کرد شاه ناراحت شد و درد مند وزیرش به او گفت هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست
شاه عصبانی شد و گفت انگشت من قطع شده تو میگوئی که به نفع ما شده به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد وتا او دستور نداده او را در نیاورند  چند روزی گذشت  یک روز پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله کردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت کردنداین قبیله یک سنتی داشتند که باید فردی که خورده میشود تمام بدنش سالم باشد ولی پادشه 2 تا انگشت نداشت پس او را ول کردند تا برود  شاه به دربار باز گشت و دستور داد که وزیر را از زندان در آورند وزیر آمد نزد شاه و گفت با من چه کار داری؟
شاه به وزیر خندید و گفت این جمله ای که گفتی هر اتفای میافتد به نفع ماست درست بود من نجات پیدا کردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی این چه نفعی است شاه این راگفت واو را مسخره کرد  وزیر گفت اتفاقاً به نفع من هم شد شاه گفت چطور؟ وزیر گفت شما هر کجا که میرفتید من را هم با خود میبردید ولی آنجا من نبودم اگر میبودم آنها مرا میخوردندپس به نفع منهم بوده است
وزیر این را گفت و رفت

برخورد ما احساس ما را می سازد.

 

من امروز صبح زود از خواب بیدار شدم. از کارهایی که باید انجام دهم هیجان زده هستم. مسئولیت هایی دارم که باید تمام تلاش خود را برای انجام آن به کار بندم. من مهم هستم. شغل انتخاب است. انتخاب اینکه امروز چگونه روزی باشد.

امروز می توانم از بارانی بودن هوا نالان باشم. یا اینکه بخاطر آبیاری باغچه کوچکم و تمیز شدن هوا سپاسگزار باشم.

امروز بخاطر اینکه جیبم خالی است، می توانم غمگین و ناامید باشم یا اینکه  از سرمایه گذاری که انجام داده ام خوشحال و امیدوار باشم. و این را فراموش نمی کنم که بزرگترین سرمایه من سلامتی من است.

امروز بخاطر کسالتی که دارم می توانم شاکی باشم یا اینکه از زنده بودنم خوشحال باشم. و برای بهبودی بجنگم.

امروز می توانم بخاطر همه آن چیزهایی که پدر و مادرم در اختیار من قرار ندادند شاکی باشم یا اینکه بخاطر فرصت زندگی که به من دادند قدردان آنها باشم.

امروز بخاطر تنهایی و نداشتن دوستان خوب می توانم ماتم بگیرم یا اینکه می توانم از فرصتی که برای پیدا کردن یک دوست خوب دارم هیجان زده باشم.

امروز می توانم بخاطر سر کار رفتن غرغر کنم یا اینکه فریادی از شادی بکشم چون دارای یک شغل هستم. و می توانم برای پیشرفت شفلی یا پیدا کردن شغل بهتر با فراغ خاطر تلاش کنم.

من می توانم بخاطر مدرسه رفتن شاکی باشم یا اینکه ذهن خود را آماده کنم تا دانش کافی بدست آورم. و برای آینده سرمایه سازم.

امروز می توانم بخاطر انجام کارهای خانه بی حوصله باشم یا اینکه بخاطر داشتنن پناهگاهی از خداوند سپاسگزار باشم.

امروز گل من آماده است و انتظار مرا می کشد تا به آن شکل دهم. و من مجسمه سازی هستم که می خواهم بهترین تندیس خود را بسازم.

اینکه امروز چگونه روز باشد بستگی به من دارد. و من می خواهم روزی بسازم که آن را دوست دارم.

روز نو

روز نو همان روزی است که به نام نوروز خوانده می شود

همان طنین و هلهله و شادی و سفره سبز هفت سین

روز نو همان دیدار نوست و لحظه هایی که بوی سمنو می دهند.

روشنی چشم ما!، نوروز کی می آید؟؟؟

گل نرگس

ای کاش می دانستم در کدام جمعه خورشید از همیشه زیباتر است!!! 

در آن روز چشم ما به دیدن تک گل سرخ باقی مانده روشن می شود...

آشنا

کیست که تو را نشناسد، تو آشنایی برای تمامی دلها و نگاه ها .

ای گل نرگس ، در جست و جوی تو زمین و کهکشان را می گردم . می دانم رد پای تو کنار بهشت پیداست باید خودم را بشناسم تا به تو برسم...

چتر ها را ببندیم

چتر ها را ببندیم، به ضیافت قطره های پاک باران برویم و بگذاریم که باران، گناهانمان را پاک کند و بشوید. نگاه خسته مان را زیر بارن تازه کنیم چرا که فردا طلوع پاک رویاهاست. چتر هارا ببندیم، باران زیباست...

مادر...

 این داستان برای من خیلی جالب بود امیدوارم شما هم خوشتون بیاد فقط نظر یادتون نره  

 

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره.

خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اون جا دور شدم.

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره.

فقط دلم می خواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش زمین دهن وا می کرد و منو .. کاش مادرم  یه جوری گم و گور می شد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری؟

اون هیچ جوابی نداد...

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم.

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.

اون جا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی...

از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من.

اون سال ها منو ندیده بود و همین طور نوه هاشو.

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم  بی خبر.

سرش داد زدم:" چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟! گم شو از اینجا! همین حالا!!!"

اون به آرامی جواب داد:" اوه خیلی معذرت می خوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم" و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه.

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.

بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی.

همسایه ها گفتن که اون مرده.

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن.

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم.

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا.

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم.

وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم.

آخه می دونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی.

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ می شی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو.

برای من افتخار بود که پسرم می تونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه. 

با همه عشق و علاقه من به تو!!!

بارون وشیشه

باران و شیشه

قطره های باران می خوردند به شیشه، چیک چیک چیک

داشتن با زبون خودشون به شیشه سلام می کردند،غافل از این که شیشه زبون بارون را بلد نیست با این که سالهاست تنها همدم تنهایی های باران شیشه است، ولی خوب چه می شه کرد اون بارون است و این شیشه.

بارون می خواست یکی حرفاشو بفهمه ناراحت و دلگیر شده بود هیچ کس با اون همصحبت نمی شد.تصمیم گرفت تبدیل به شیشه بشه تا شاید شیشه اونو درک کنه اما بارون فقط ظاهرش شیشه ای بود،و دلش لطیف و آرام.

شیشه هم شاید مثل بارون نبود اما دلش صاف بود و آرام بدون هیچ آلایشی.

شیشه می خواست به بارون بفهمونه که دلش صاف و لطیفه مثل اون، اما نتونست راهی پیدا کنه آخه ثابت بود و بی حرکت.

بارون اما حرکت داشت و تونست یه راه حل پیدا کنه اون قدر به شیشه بارید تا کم کم قطره هاش بخار شد و از سرازیری وجودش روی شیشه نوشت : دلم تنگه!

شیشه خیلی ناراحت بود شاید بیشتر از بارون آخه بارون تونسته بود حرف دلشو بزنه اما شیشه چی؟

تنها کاری که می تونست بکنه جاری کردن دلتنگی های بارون بود رو زمین،

کی می دونه شاید شیشه هم منظورشو به بارون رسونده بود.

به نظر شما شیشه چه جوری با بارون حرف زده بود و منظورش از اون کار چی بود؟

خوشحال می شم نظرتونو بدونم.

خداوندا با تو سخن می گویم

 
خداوندا با تو سخن می گویم
از عشق
آن میل شدید درونی
آن جادوی جاودانی
آن عطش کاشتن و درو کردن
آن عظمت فکر کردن و دیدن
آری خداوندا از تو می پرسم
کجا رفته است آن تکثر روح نیک تو
اگر درون نیک است پس اینها چیست
صدای قناری در قفس از برای چیست
خداوندا از تو می پرسم
اگر آدم اشرف مخلو قات است
اگر او کمال آفریده ها است
پس چرا حقارتش می بینی
پیش مخلوقات
او را که افسارش باز کردی وگفتی برو تا باز گردی سوی من
خداوندا از تو می پرسم
کدامین مالک گله اش را دست گرگ می سپارد
که تو گرگ را مبصر کلاس ما کردی
ما در زمین همه بنده شیطانیم
اگر خود را گول نزنیم
او ما را حکمرانی می کند
هر چه خواهد می دهد و هر چه می خواهد گیرد
الا جان که از آن توست
خداوندا از تو می پرسم
آیا نمی خواهی ظاهر کنی آن حقیقتی که وعده داده بودی
آن قیامتی که ما را از آن ترسانده بودی
خداوندا پس کجا خوابیده آن ناجی که ما را قول امید داده بودی
امید در انتظارش یاٌس را می نوشد
و خداوندا از تو می پرسم
کی می شود دیگر از تو نپرسم