بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

حسرت

سحر... 

دم اذان... 

میشه گفت این سحر یکی از سحرای خاصه برام... 

سر سجاده نیستم ...قرآن نمیخونم...اما... 

تو فکر مهدی فاطمه ام... 

یه چرخی زدم تو وبلاگا و سایتای مختلف و مواجه شدم با یه عالم منتظر و کلی برنامه و عهد که تو فضای مجاری راه انداخته بودن... 

اولش کلی ذوق کردم که...خدایا چقدر خوب چقدر زیادن کسایی که دغدغه دارن کسایی که دارن کار میکنن... 

اما بعد یهو به این فکر افتادم که :پس چرا هنوز از بین این همه آدم ۳۱۳ تا...؟! 

غم میگیره... آدم غصش میگیره وقتی عمیق میشه و میبینه خودش یکی  از سدای راهه که اگه نبود به قول یه بنده خدا آقا میومد دیدنش... 

اباصالح به حق سجده و قنوت دم سحرت  

به حق اشکایی که نزدیک اذان میریزی واسه گناهای استغفار نکرده ی ما... 

کمکمون کن یارت باشیم نه بارت... 

پ.ن:نه خودنماییه نه تظاهر نه به نظرم ریا حتا... 

این که دارم میگم الان به چی فکر میکنم یا دغدغم چیه هیچ ادعایی پشتش نخوابیده... 

خداروشکر خوب میدونم فعلا بارم نه یار 

خدایا شیطونو ازمون دور کن 

خودت فقط کاره خودته

خورد پس کلمون...!

خب میشه یه وقتاییم آدمو امتحان کنن بدجور... 

هوا که برت داشت فکر کردی خبریه توفیقشو ازت میگیرن دیگه نمیتونی لای قرآنم باز کنی حتا.... 

مثه من که تو این گرمای تابستون مریض شدم بدجور.... 

پ.ن:کلاسای مهدویت دانشگاه تهران رو که میرفتم جواباش اومد 

شدم چهارم 

میرم مشهد یعنی؟! 

الهی شکرت

تصمیم

این همه ساله ماه رمضون که میشه یه قرآنو با ذوق و شوق ختم میکنیم ولی..... 

من خودم از دوره هام جز ثواب ختم ظاهری و نگاه به خط قرآن بهره ای نمیبردم انگار... 

اما امسال درعین حالی که قراره ختم سرجاش باشه دارم یه نگاهی هم به تفسیر میندازم... 

خییییلیییی قشنگه....خیلی دلم میخواد هی برم جلوتر... 

دیگه فقط دلم نمیخواد یه جزام تموم شه ... 

قرآن خیلی عمیقه...  

الهی شکرت

به به

ینی من نمیفهمم چرا این حافظ اینقد قشنگ با من حرف میزنه... 

میگن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست همینه ها.. 

حافظم گفت:  

سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند   همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند   

 

تصمیم به انجام کاری گرفته ای در آن شک نکن و دل به خدا بسپار برای کاری که میخواهی بکنی همت داشته باش و اگر ناامید شوی موفق نخواهی بود

شروع....

چقدر دنیا کوچیکه و چقدر خدا بزرگ....

بلاخره رسید رور آخر...

این یک سال خیلی زود گذشت..

دیگه سال اولی بودن و بی تجربگی معنا نداره...

یه بار خیلی سنگین رو دوشم حس میکنم

یه مسئولیت خیلی بزرگ

امروز تو عصرنشینی با اساتید و دانشجویان واقعا پی بردم به عظمت وظیفم...

امروز اصلا دلم نمیخواست دل بکنم ار دانشگاه و اساتید

چشم دوخته بودم به چهره ی تک تکشون که ایمان و تواضع ازش میبارید...

واقعا که چهره ی مومن به دل میشینه...

......

این تابستون به تمام معتا شروع یک مرحله ی پرکار و شیرینه...

تابستونی که برا شروعش لحظه شماری میکنم

تابستونی که اگه خدا بخواد توش پر از برکته...

....

خدای خوب من...

از ته دل شکرت