بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

برگشت

همون یه قدم  

همون قدمی که اگه بردارم بقیشو خودت تضمین میکنی... 

نمیشه چرا؟ 

 

آینده ای که قرار باشه برا رسیدن بهش ازت دور شم نمیخوام... 

خدا کجام؟ 

کجایی؟ 

چرا نمیبینمت؟چرا گمت کردم؟ 

گمت کردم و حالا هیچی ندارم 

آرامش اطمینان اعتماد  

برکت تو هیچ کارم نیست 

آخه چرا؟!

له یا علیه!؟

چخوف نویسنده ی روسی میگه: 

نقادان مثه خرمگس هایی ان که رو پیکر اسب میشینن و اون رو نیش میزنن و از شخم زدن زمین باز میدارند.... 

حالا جدای خشن بودن و بی ادبیش یکی به من بگه  

مگه مگس نیش میزنه؟ 

اگه نقاد خرمگسه تو اسبی (تشبیه کرده دیگه ...؟!)خب پس: 

نوشته هاتم شخم زدنه زمینه! 

حالا تو کیو کوبیدی آقای چخوف؟! 

 

پ.ن:متن برگرفته از کتاب نقد ادبی و قافیه عروض  

و متوجه باشید که بنده چقدر ریزبین و نکته سنج میباشم!!!

نظرسنجی

 جون هرکی دوس دارین به این سوال جواب بدید: 

 دو نفر تحصیل کرده و صاحب نظر یکی دکتری روانشناسی و یکی دکتری الهیات و علوم تربیتی جفتشون یه چی میگن ...  

با توجه به جو جامعه حرف کدوم بیشتر مورد قبول مردمه؟ 

شما کدوم بیشتر به دلت میشینه بش اعتماد میکنی؟  

به خدا خیلی سوال مهمیه امروز واسم پیش اومد دوس داشتم بدونم نظراتتونو ای چه خوبه دلیلشم بگید....  

به خودت بخند بچه جان تحقیقات علمی منو چرا زیر سوال میبری؟؟؟!

آنها (ف.ن)

دلیل سر به هوا گشتن زمین ماه است ...

 

پ.ن: just this...

بازگشت دختری به خانه

عنوان رو بچسب!
بلخره من برگشتم اونم چه برگشتنی 

به زور... 

والا !همشم تقصیر مدرسس!شاکی شدن انگار ناجور 

منم که هرچی فکر کردم آخرین باری رو که مدرسه رفتم یادم نیومد گفتم برم که لاقل نترکن معلما از دلتنگیم!!!! 

 

اما واقعا خوب بود و خدارو شکر خوش گذشت... 

و طبق معمول نتایج خوبی هم داشت که تو ادامه مطلب مینویسم... 

 

آدم دو روز خونه نباشه چقد اتفاقا میفته ها.... 

همه چی عوض شده...! 

راجبه درس هم که کلا عذاب وجدانو تو خودم کشتم(البته به سختی)که دارم میرم تفریح نه درس... 

واسه همین هر وقت لای کتابمو باز میکردم گرد گیری کنم حس مفید بودن بهم دس میداد نه عقب افتادن...! 

تازشمدوس داشتیم اونجارو       آخه خیلی چسبید        هرچی بگم کم بید 

شعر سروندم دیدی؟!! 

خب دیگه چی؟!!  

واای راستی یه غذا یاد گرفتم به اسم گاوی 

دستور پخت و اسمش ماله سیناس(پسرخاله ی 5سالم)امه بدجور خوشمزس

آها مرسی که اومدین اینجا متروکه نموندا کلی ذوق کردم! 

 

پ.ن:دلم واسه شبای اتاقم تنگ شده بود! 

ادامه مطلب ...

تا نمیدونم کی!

خب !

نظر به توافق و تاکید والده برای خارج شدن از جو اینگونه ی اینجانب(!) 

(چیزی نیس خل شدم زده به سرم!) 

ما داریم میریم سفر.... 

هه!هرکی ندونه فک میکنه قندهاره مثلا...ولی خب یه همچی چیزی لازمه واسه حال و هوام... 

گفته بودم عادت به تنهایی ندارم... به قول شاعر:

(هنوز عادت به تنهایی ندارم...باید هرجوری هس طاقت بیارم اسیرم بین ....) خلاصه تا تهش...

این عیدم که موندم خونه دیگه کلا هنگولیدم ...

حالا تا کی نیستم خدا میداند! 

ما که سعی میکنیم نباشیم اما آزمونها ....  

 

 پ.ن:امروز رفتم انقلاب جاتون خالی توفیق اجباری شد و تهران گردی نیز کردم 

(خب خودتی بلد نیستی چون خیلی کنجکاوم خواستم مسیر جدید برم راه طولانی شه از دود و دم لذت ببرم وگه نه هیچم گم نشده بودم فقط یه کم جو ناآشنا بود... 

 مثلا جای میدون انقلاب برج میلاد جلوم سبز شد...!)  

پ.ن:آخ که گاهی چقدر روح آدم محتاج لحظه هایی ست که درآن هیچ کس نباشد...

والله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین...

باز یکی دیگرو بدرقه کردم ... 

مثل اون دفه... 

راهی بودن سمت شما.... 

 

بازم قسمت خودم نشد... 

                                 لیاقت میخواد... 

مهمانی!

میگذرد اما همانطور که میخواستم.... 

حتی حالا که بهشتم جهنم شده است...  

گذشت و شد همان که من می خواستم... 

 

دلم چای میخواهد 

چای با طعم خدا... 

 خدایا مهمان من ... 

به مناسبت خوش گذشتن...این که میگذرند و خوش می گذرند.... 

روزها را میگویم ... 

میبینی؟

ته خط

وقتی بهشتت بشه جهنم...! 

شب میلاد است امشب...

سالروز... 

 

چیز خیلی خوبیه! 

اگه نبود که یهو من از این رو به اون رو نمیشدم... 

اگه نبود که به خودم نمیومدم! 

یادش بخیر پارسال چقدر تو این روز دلم سوخت... 

چقدر دلم میخواست ...بگذریم! 

ازت دور شده بودم ...گرفتار همین زمین ... 

مرسی که هنوز بهم امید داری....! 

میلادت مبارک بانو  زینب(س)

نهایت بی ادبیه این جور خطاب کردن شما... 

اما میدونم که دلت کوچیک میشه قدر بچگی کردن های ما... 

فقط بگم از ته دل خوشحالم ... 

این بهترین اتفاق میتونست باشه واسه حال و هوای امروزم... 

امروز که فهمیدم معرفت در گرانیست ... 

نه دیگه بسه از زمین حرف زدن ... 

چشم مادرت روشن ... 

تبریک منم یه جایی تو شادی آسمونیتون جا بدین ... 

چه خبره امشب آسمون!

با اینکه اصلن قد شما نیستم اما به خدا ته دلم فقط محبت توئه که موندنیه! 

کاش میشد یه روز ببینم ضریحتو از نزدیک...با دستای خودم لمسش کنم و ... 

قسمتم کن خدایا... 

 

یه هدیه برات دارم  

تو دنیا هیچ چیز لایقت نیست...باید چیزی باشه از جنس خودت... 

قبولش کن ازم...  

به همه گفتم واسه شادی دلت یه آیه قرآن هدیه کنن... 

وقت زیادی نمیگیره ..حتی از حفظ هم میشه خوند... 

بسم الله...

داستان ما

 ق.ن:واقعا فکر میکنی اون میتونه کمک کنه؟مثه خودته...نشنیدی چی گف...؟تقصیرمن شد آخرم 

دل منم دیوار داره ...دیواری که کوتاه تر از اون نیست... 

 اما خب خداروشکر بنایی یاد گرفتم دیگه مشکلی نیست!‏  

 اله من واسه نشاطم شکرت ... 

 فدای بزرگیت خوشحالم خوشحال....  

تجربه تلخ زیاد دیدم اما از هیچ کدومش پشیمون نیستم چون...  

بلخره شنیدم صداتو...فهمیدم یه گوشه از حکمتتو... 

 

پ.ن:فقط مونده قاب عکست رو دیوار که دیگه تعلق خاطر خاصی نیست میخوای بیا بردار... 

هرچند فقط یه عکس نیست خاطره های خوبی رو تداعی میکنه... 

همین موند ازت برام  

فقط همینو میخوام  

برو... 

خاصیت...

تمام امروز رو تنها بودم ... 

عید دیدنی نرفتم به هوای درس... 

موندم خونه به هوای درس با فکر اینکه الان خیلیا زدن جلو... 

 

نه بابا ما اهلش نیستیم... 

نمیفهمم اصلن نمیتونم تنها طاقت بیارم... 

حتی برای چیزای مهم... 

 

تنوع لازم داشت دلم ...تنهایی هم نمیشد ...با شعر و تلویزیون و  چه و چه هم نمیشد... 

 

دلم میخواس آدم ببینم...! 

 یهو به سرم زد بشم مثه همه کنکوریا وب تعطیل گوشی خاموش و ... 

دیدم نه بابا خل میشم 

اینجا مثه خونم میمونه ۴سالی هس ساختمش هروقت تنوع میخوام کلید میندازم میام تو همه چی هست ...  

شرط لازم برای تنوع اما کافی نه...

گرمای خونه یه چیز دیگس با همه ی سرو صداهاش...

خلاصه... 

جای هیچ چیز و هیچ کسو هیچ چیز و هیچ کس دیگه نمیگیره... 

 

پ.ن:درسته کشک بادمجون خوشمزس از همه چی بیشتر تر دوس دارم ولی خب دلیل بر تنبلی نمیشه ...باس یه چیز دیگه طبخیده شود!وگر نه این میشود که شد...! 

 

پ.ن:نتیجه اخلاقی ----> همه چی که درس نیس آدم باس وقت بزاره یه کم متنوع غذا بپخه!

باز قلم برداشتم!

 نه اشتباه نکن! 

حالم ناخوش نیست... 

مگر هر وقت کسی حالش غریب شود غصه مهمان دلش شده؟! نه تصور غم را از دلم پاک کرده ام ... 

کوچک تر از آنی بود که زورش به من بچربد!!!فقط دوست دارم بنویسم  

  

ادامه مطلب ...

الهی شکرت

خدایا شکرت... 

 

قبلنا این قدیمیا خیلی پایبند آداب و رسوم بودنا... 

حالا الان به زور دگنک(!)باید بیاریشون سر سفره... 

بعد از چیدن سفره و گذاشتن عضو جداناپذیرش (دیوان حافظ)همرو نشوندم سر سفره .... 

 

و هرکی مشغول یه کاری شد  

یکی قرآن می خوند یکی حواسش به دست بابابزرگ بود که ببینه چقد عیدی قراره بگیره یکی درحال ناخنک زدن به شیرینی و یکی هم به ثانیه شماری تلویزیون خیره شده ... 

منم حافظ به دست دعاهامو زیرلب مرور میکردم...نمیدونم چی شد که آخرشم دعا برای خودم یادم رفت... 

اما همه ی همه رو یاد کردم.... 

الان سبکم سبک سبک... 

و

سال نو میشود...  

اولین سالی که با شروعش دلم لرزید و اشکم... 

 

حافظ هم مثل همیشه گل کاشت واقعا گل کاشت...  

سحر به بوی گلستان دمی شدم درباغ 

  که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ 

به جلوه ی گل سوری نگاه میکردم  

 که بود در شب تاری به روشنی چو چراغ 

چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور 

  که داشت از دل بلبل هزارگونه فراغ 

گشاده نرگس رعنا زغیرت آب از چشم 

  نهاده لاله ی حمرا به جان و دل صد داغ 

زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن  

 دهان گشاده شقایق چو مردم ایاغ 

یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست  

 یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ 

نشاط روز جوانی چو گل غنیمت دان 

  که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ

 

خلاصه امروز میبایست (!)تمام لذت را میبردم از نوروزی چه دید و بازدید چه چه چه ... 

و خداروشکر خیلی خوش گذشت و خیلی خوب شروع شد خصوصا اینکه بعد تحویل رفتیم پیش شهدا... 

از فردا من بدبخت باید همه چیو بذارم کنار... 

درس  درس درس... 

همیشه نشاط رو همسایه ی دلمون نگه دار خداجون!