بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

الهی!

اگر مجرمیم، مسلمانیم

و اگر بد کرده ایم، پشیمانیم!

اگر ما را بسوزی، سزای آنیم!

و اگر بیامرزی، نه جای آنیم.

کریما!

هر شادی که بی توست، اندوه است!

   هر دل که نه در طلب توست، ویران است!

      هر منزل که نه در راه توست، زندان است!

خداوندا قسم بر اخترانت

به حق و حرمت پیغمبرانت

به راز غنچه ی نشکفته در باغ

به درد لاله ی بنشسته با داغ

به پاکی زلال چشمه ساران

به عمر کوته یک قطره باران

مرا زین خودپرستی ها رها کن

چنان اندیشه ای بر من عطا کن

که تقدیری که از آن ناگذیرم

 توانم جبر و قهرش را پذیرم

و یا عظمی چنان پیگیر بخشم 

که ناتقدیر را تغیییر بخشم

ای کاش می شد همیشه شب باشد

چه لذتی دارد شب هایی که همه خوابند و فقط تو بیداری خلوت با او

چقدر زیباست مناجات های شبانه و درد دل های تنهایی

چقدر زیباست که دامن شب بشه سفره ای پر رازهای تو

چقدر دوست داشتنیست قطرات اشک شیشه ای که هدیه می کنی به او

چقدر عزیز است لحظات با او بودن و با او خلوت کردن

با تنها گوش شنونده و تنها چشم بیننده

می بیند و می شنود راز ها و درد دلهایت را

یقین داشته باش که بهتر از او کسی را نمی یابی

پس ای کاش همیشه شب باشد

نوشته شده توسط مینا دانشور

من عاشقم

             عاشق آن که عشق را عاشقانه در قلبم نهاد

 من دوست دارم

             آن کس را که دوستی را در من پدید آورد

من مجنونم  

              مجنون آن لیلی که جنون را آفرید

من تشنه ام

              تشنه ی با او بودن و سیراب نشدن

 

    می خواهم با او باشم و با یاد او، همیشه و همه جا

     می خواهم حتی لحظاتم را نیز با او قسمت کنم

من واقعا دوستش دارم

نوشته شده توسط مینا دانشور

تویی که بهترینی

         تو یی که نازنینی

 تو آن ستاره ی شب

          توآن ماه منیری

 دلم به سویت آمد

          و من شدم یک عاشق

بگیر این دلم را

          که داده ام به سویت

نوشته شده توسط مینا دانشور

خوشحال میشم اگه بعد از گشت و گزار توی این وبلاگ از نظرات سازندتون استفاده کنم

زندگی یعنی...

لا اله الا الله
زندگی یعنی ریاضی
گوش کن حرف مرا
همکلاسی- هموطن- همنوع من
زندگی یعنی ریاضی
این سخن افسانه نیست
می شود آیا برای لحظه ای
این جهان را دیده باشی بی حساب
این نمایشنامه خلقت
که ما هم لابلایش لحظه ای بازیگریم
از همان دیروز دور- تا همین امروز و فردایی
که می آید ز راه ، این چنین آغاز شد:
یک خدایی بود و دیگر هیچ موجودی نبود
ابتدایش را نمی داند کسی
ذره ای اما در این تردید نیست
که خدا از نقطه صفر وجود
زندگی را خلق کرد
ابتدا بر محور اعداد خلق
عشق را در قدر مطلق ضرب کرد
بعد با تقسیم بر حسب نیاز- جدول انواع را ایجاد کرد
حاصل تقسیم و ضرب ، جمع شد با لطف او
بعد روحش را در این پیکر دمید و بدینسان آدمی را آفرید
قدر و شأن آدمی
عضوی از مجموعه اعداد نیست- کسری از جنس خداست
ساده تر از این بگویم ، آدمی
واحدی مجهول از مجموعه ایست ، مثل اعداد صحیح
اشتراک منفی و مثبت فقط عضویت است
عده ای مجذور صفر-عده ای بل هم اضل- عده ای اما از این مجموعه را
با حساب ابتدایی می توان شاید نوشت
حاصل فرمول هستی ، با توان بی نهایت ضرب در تعداد خلق
آنچه را گفتم – نمادی مختصر از عالم خلقت و شاید کمتر است
ما بقی را در دلت تفریق کن ، پاسخش را من بگویم؟
می شود توحید محض ، نیست معبودی جز او
یک خدا داریم و بس

بحر طویل خطبه حضرت زینب سلام الله در کوفه

کوفه شهری است پر از فتنه و آشوب و بلا صحنه ای از کرب و بلا، خلق ز اطراف و ز اکناف روان گشته سوی شهر، گروهی به جگر سوز و گروهی به بصر اشک و گروهی زخوارج همه خشنود زخشم احد قادر معبود، همه منتظر عترت پیغمبر اسلام، به کوفه شده اعلام که از جور و جفا و ستم و گردش ایام، رسیدند به آیین اسارت حرم الله به عز و شرف و جاه، به اشک و شرر و آه ستادند و گشودند همه چشم تماشا، که ببینند اسیران شه کرب و بلا را

در آن هلهله و شور، گروهی شده محزون و گروهی شده مسرور، گروهی زخدا دور، در آن عرصه ی محشر صدف بحر ولایت، ثمر نخل ولا، دخت علی، شیر خدا جلوه ی مصباح، هدا، شیرزن کرب و بلا، زینب کبرا، به همان شیوه ی حیدر، به همان عزت مادر، به بلندای مقام دو برادر، به فصاحت، به بلاغت، به شهامت، به شجاعت، چو یکی کوه مقاوم، به خروش دل دریا، به نهیبی که صلای علوی داشت به نام احد قادرمنان به چنین خطبه سخن گفت که دیدند به نطق اش نفس شیر خدا را

بعد حمد احد و نعت محمد همه دیدند که آن عصمت دادار ندا داد که ای وای بر احوال شما مردم غدارِ ستم پیشه ی مکارِ جنایت گرِ بی عار، عجیب است که دارید بدین ننگ به دل ناله به رخ اشک الهی نشود اشک شما خشک و بگریید به این ننگ که بردامن آلوده نهادید، شما آن زنی استید که بگسیخت همه رشته ی خود را و شما سبزی فاسد شده در مزبله هایید، شما همچو گچ روی مزارید، ندارید به جز زشتی و پستیّ و دورویی که خود آراسته مانند زنان در اجنبیانید، بگریید که پستید نخندید که مستید همین لکه ی ننگی که نهادید به دامن، به خدایی خدا پاک به صد بحر نگردد، نتوان شست به آب دو جهان ننگ شما را

وای بر حال شما مردم کوفه! به جگر پاره ی پیغمبر اسلام چه کردید که از آن، جگرِ ختمِ رسل پاره شد و سوخت، بدانید که از آتش بیداد شما سوخت دل فاطمه آن بضعه ی پیغمبر اکرم، به خود آیید و ببینید چه خون های شریفی زِ دم تیغ شما ریخته برخاک، چه تن های لطیفی که زشمشیر شما شد همه صدچاک، چه بی باک کشیدید به آتش حرم آل نبی را و کشاندید به صحرا و در و دشت زن و دختر و اطفال صغیری که نهادند سر از کثرت وحشت به بیابان و دویدند روی خار مغیلان و زدید از ره بیداد به کعب نی و سیلیّ ستم در حرم آل علی فاطمه ها را به خدا پیش تر از این ستم و ظلم و جنایت چه به مکه چه مدینه چه سر کوچه و بازارندیدند ندیدند قدو قامت ما را

گر از این ظلم و ستم ابر شود آتش وباران همه خون گردد و چون سیل ببارد به زمین یا که سماوات شوند از همه سو پاره و ریزند زافلاک به روی کره ی خاک و یا باز شود کام زمین و بکشد در دل پر آتش خود خلق جهان را عجبی نیست، شما نامه نوشتید که فرزند پیمبر به سوی کوفه بیاید، در رحمت به سوی خلق گشاید، همه گفتید که باید پسر فاطمه برما ره توحید نماید، به چه تقصیر کشیدید به رویش ز ره کینه وتزویر همه نیزه و شمشیر، گه از سنگ و گهی تیر، کجا رفت جوانمردی و قدر و شرف و غیرت و مردانگی افسوس که کشتید پس از کشتن هفتاد و دوتن مثل علی اکبر و عباس نهادید به نی رأس امام شهدا را

کوفه رفته است فرو یکسره درننگ، از این خطبه شده زاده ی مرجانه دگر شیشه ی عمرش هدف سنگ، که ناگاه سر یوسف زهرا به سرِنیزه عیان گشت همان روبه روی محمل زینب همه گفتند امان از دل زینب، به جبین خون و به رخ زخم و به لب آیه ی قرآن، چه دل انگیز صدایی، چه ندایی، چه نوایی که زمام سخن از زینب مظلومه گرفته نه همین برد دل خواهر خود را که دل دشمن خود را نه دل دشمن خود را که دل قاتل خود را همه گشتند در آن جلوه گری محو جمالش، همه مبهوت جلالش، همه دادند به انگشت نشانش، نگه او به روی زینب و زینب نگه افکند به رویش که هلالم! چه قَدَر زود غروبِ تو سیه کرد همه ارض و سما را

گل احمد، گل حیدر، گل زهرا، همه ی آرزوی من به سر و صورت خونین و به پیشانی بشکسته ولب های به خون شسته و چشمان خدابین و به اشکی که روان است زچشمت به رگ پاره و خونی که روان است ز رگ های گلویت، نگهم کن، نگهم کن، نگهم کن که دلم پاره شد از نغمه ی قرآنِ سرت بر سر نیزه، عجبا فاطمه می گفت به من قصه ی داغ تو، نمی گفت که روزی به سر نیزه سر پاک تو بر محمل من سایه کند، لب بگشا ای به لبت آیه ی قرآن نه به من با گل نورسته خود حرف بزن، در تب و در تاب شده، بر تو دلش آب شده، تا ز تنش روح نرفته است بخوان بار دگر آیه ی قرآن و بگو ذکر خدا را.

الهی

الهی 

به بهشت و حور چه نازم  

مرا دیده‌ای ده که از هر نظر بهشتی سازم!

ورودیه

|از این که از این لحظه به بعد به جمع شما وبلاگ دوستان پیوستم خیلی خوشحالم