بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

خسته نباشید

۹۲/۹/۱۹ ساعت 8:15 

اینجا کلاس است...کلاس مبانی سازمان و مدیریت 

از سیزده نفر حاضر در کلاس معلوم نیست چند نفر جسم و روحشان با هم در کلاس است... 

اتفاق عجیبی نیست این که در میان جمع باشی و دلت جای دیگر... 

مثل الان من! 

به چشم استاد در حال نوشتن جزوه ام ...خودم هم خوب نقش بازی میکنم...هر از چند گاهی سوال هایی می پرسم  که کسی از فکر پریشانم بویی نبرد... 

تمام تلاشم این است که عنان فکرم را به دست گیرم و کنترلش کنم 

-خانم ...... نظر شما در مورد شیوه ی بروکراسی در سازمان چیه؟ 

عه م م م م ...یک سری جمله پشت سر هم چیدم و به عنوان جواب تحویل استاد دادم. 

انگار متوجه شده که واقعا در حال جزوه نویسی نیستم.... 

خوب میدانم که اگر بخواهم به راحتی می توانم تمام ذهن و گوشم را به کلاس بسپارم اما انگار اصلا حوصله اش را ندارم.... 

گوش دادن به این کلاس را نوعی اتلاف وقت میدانم...آخر نیم ترم قبل هم اصلا فکرم در کلاس نبود اما آخرش هم فقط من نمره ی کامل از درسش گرفتم... 

یعنی همان شب امتحان کفایت کرد... 

البته علمش هم کاربردی به کارم آمده اما اصلا قرار نیست به طور تخصصی به این مباحث بپردازم  حتی در آینده... 

البته باز هم حواسم هست که دقیقا وقتی سقوط میکنم که فکر میکنم در اوجم و بی نیاز....ولی ....انگار حوصله و انگیزه ام خشکیده.... 

 

ربط خاطره ای را که استاد تعریف کرد به بحث نمیدانم اما الان متوجه شدم که خاطره اش را خوب گوش دادم و حتی خودم را در آن خاطره تصور کردم....و همین که بحث به درس برگشت متوجه شدم که باز ذهنم دست و پا میزند که بگریزد... 

ولی استاد مدیر قدری است...از تجربیاتش به خوبی پیداست که عشق به کارش باعث موفقیتش شده است. 

عشق به کار و فعالیت 

نکته ی مهمی است... 

30دقیقه از کلاس باقی است...تقریبا امروز کلاس کمتر سخت گذشت... 

ساعت 9:40 

استاد خسته نباشید!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد