بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

پوزش

مشرفمون تشریف شده بود به مشهد برای لختی بلند(!)  

تاخیر وارد آمده را با عرض پوزش می‌پوزشیم

وای بر من...

یه تیکه گل برداشتی و با دستای گرم و مهربونت بهش شکل دادی یه تیکه اختیار ،یه ذره عاطفه و یه خورده هم تفکر گذاشتی تو جیبش و گفتی برو اگه گم شدی نشونی منو تو جیبت پیدا می کنی بعد هم راهیش کردی

آدم ، رفت و رفت. زمین شلوغ بود مثل آسمون نبود که آبی و یکرنگ باشه هر کوچه و هر خیابون یه رنگ بود ، اصلا پر از آدم های رنگاوارنگ بود.

اون هم گم شد ، هی صدات می کرد ، مثل یه غریب که تو غربت گم شده . صداشو می شنیدی ،جواب میدادی ولی از بس دور بود صداتو نمی شنیدو فکر می کرد نمی بینیش.

هی می گفتی:عزیزم نشونیت کو؟ کجا گذاشتیش؟

ولی حیف خیلی دور شده بود صداتو نمی شنید اما تو توی قلبش بودی

اون حتی صدای قلبش رو هم نمی شنید!

اینم از ما

 این نوشته مربوط به قبل از ماه رمضونه  

گفتم که نگید یارو روزه خوره ها!!!

اعصابم خورده ، خسته ام از بلا تکلیفی ... 

همش دارم دور خودم می‌چرخم و هیچ کاری هم نمی‌کنم جز، نفس کشیدن که همون هم کاش....

حوصلم سر رفته از بی محلی مردم ...

بهشون توجه کنی یه چیز میگن نکنی یه چیز دیگه...

نمیدونم، دیگه نمیدونم چی کار باید بکنم از این یکنواختی خسته شدم از این دور مزخرف زندگی!

زندگی من، هیچ چیز نداره فقط بخور و بخوابه!

از خواب پا میشم چشم می‌کشم تا ناهار .... ناهار خورده ، نخورده ولو میشم جلو تلویزیون تا غروب .... غروب هم تلفن رو میگیرم دستم و به همه‌ی اون نامردایی که اصلا یادی از من هم نمی‌کنن زنگ می‌زنم و ... حالشونو می‌پرسم!

آخر هم که شب می شه و خواب ...می‌خوابم به امید فردا که دوباره همین مضخرفات تکرار شه

نه یه تنوعی ،نه یه تغییری، ... هیچی!

تو هم که انگار نه انگار...

واقعا که برای خودم متاسفم....مینای بیچاره !ببین منتظر کیا نشستی....

یه روز از خواب پا میشم و می‌گم:" امروز می‌خوام شاد باشم،خوشحال ،بی خیال دنیا ،حتی به جرز دیوار هم بخندم!"

با انرژی شروع میکنم به نفس کشیدن و روزم رو شروع میکنم...

صبح با صدای نکره... نه ببخشید دلنواز گوشی بیدار میشم، دور و برم رو یه نگاه می‌ندازم :

در، پنجره،میز.. به چه چیز‌های قشنگی ،چقدر انرژی بخش!

میرم سراغ صبحونه می‌خوام یه میزی بچینم که همه حظ کنن!

داخل یخچال:تخم مرغ،آرد ،قابلمه‌ی غذای دیروز،مقداری شکلات و یه موز که داره می‌گنده...

عیب نداره شکلات می‌خورم بقیه هم بی‌خیال

به چه روز قشنگی!

تلویزیون:شبکه اول نرمش،دوم سخنرانی،سوم عذاداری...

مهم نیست نرمش میکنم

در حال نرمش:زنگ در می‌خوره

بله:خانم بابام مرده مامانم مریضه خواهرم دو هفتس غذا نخورده...

یاد جمله‌ی همیشگی کتاب می‌افتم که :آدم می‌تونه بدون غذا دو هفته سر کنه اما بدون آب نه!

و یه لبخند تلخ گوشه‌ لبم ظاهر میشه

یادم می‌افته که باید به جرز دیوار هم بخندم...پس گوشی رو می‌ذارم و شروع میکنم دنبال پیدا کردن یه جرز...

آآ ، اونجا چه خبره،

رو زمین کنار پایه‌ی مبل یه سوسک مرده افتاده مورچه‌ها هم در حال تشییع جنازه...

وای خدای من! ممنون که به جای جرز دیوار یه صحنه‌ی قشنگ‌تر نصیبم کردی...قهقهقه!

خوبه حداقل خونمون سالمه نه جرزی نه سوراخی ... موقع زلزله ایمنیم!

خدایا شکرت!

طبق معمول ولو میشم جلو تلویزیون : وای چه تلویزیون قشنگی داریم ،منو یاد قوطی کبریت میندازه...

چه جالب یاد بچگی‌هام افتادم چه دوران خوشی بود با بچه‌ها قوطی کبریت‌ها رو برمی‌داشتیم و آتیش می‌زدیمو هر هر می‌خندیدیم..

(عجب خاطره ای کجاش خنده داره نمیدونم....)

خدایا شکرت !چه روز خوبی!

چشامو که باز می‌کنم ساعت یه ربع به شیشه!

جانم؟؟! یعنی من این قدر خوابیدم؟ ای خدا قرار بود با مهسا برم بیرون ساعت پنج قرار داشتیم...

با عجله میرم سراغ کمد لباسام، چشمم می‌افته به ساعت اتاقم:

ساعت دوازده و بیست دقیقه

وای خدای من !یادم اومد ،خدایا شکرت که حافظم قویه باتری ساعت دیروز تموم شده بود...

یه نفس راحت می‌کشم!

خب ، حالا چی کار کنم؟؟؟!

آها!کتاب می‌خونم! همین‌جوری که تو ذهنم دنبال یه کتاب خوب می‌گردم میرم سمت کتابخونه

بلهههههههه!کلیدا کجاست؟ ای واای دیشب که مهمون داشتیم بابا درو قفل کرده و الان هم که.... نیست!

هاهاها چه زندگی شیرینی به جای این کار میرم به تبسم زنگ بزنم آره فکر خوبیه خیلی وقته ازش خبر ندارم

آه خدای من ممنون که همه چیز محیا است!

الو،سلام ببخشید تبسم جان تشریف دارند؟

من دوستشون هستم

نمیدونید کی برمی‌گردن؟

ممنون خدافظ

بله اینم از این، مسافرته ،خوش می‌گذرونه با بهمن خان!

آخ جون یه جرز بین میز و کمدم رو دیوار یه ترکه

وای هاهاهاهاها مرسی خدا

وای که چقدر من امروز شادم!

ولی ناهارو چی کار کنم؟ تخم مرغ...

دیگه ته دلم داره بهم فحش میده با خودم میگم اینم شد زندگی؟! اما فوری نظرم عوض میشه

تخم مرغ خیلی هم خوبه،مقویه غذای سالمی هم هست دردسر هم نداره تازه میتونم املت درست کنم ،آره این بهتره

اما نه گوجه داریم و نه رب (من نمیدونم این یخچال امروز چرا این قدر پرباره!)خب من هم که حوصله‌ی خرید رفتن ندارم پس همون غذای مقوی رو درست می‌کنم

به به خدایا شکرت

ادامه دارد....