بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

حدیث

امام صادق(ع) می فرماید: هر جوان مومنی که قرآن بخواند، قرآن با گوشت و خونش درمی آمیزد و خداوند او را با فرشتگان بزرگواری که نویسندگان و حاملان قرآنند همنشین می سازد. قرآن نیز در روز قیامت حافظ و نگهبان او می شود.

یه کار خوب

می خوام به یاری خدا امسال (سال جدید) را یه قرآن ختم کنم گفتم شاید شما هم دلتون بخواد توی این کار خیر سهمی داشته باشید پس بیاید با دلگرمی هم و به یاری خدا این حرکت عظیم و ارزشمند را انجام بدیم اگه موافقید با نظر دادن خبرم کنید موفق باشید منتظرتان هستم.(در ضمن سهمیه بندیش هم با خودتون. فقط تا سال دیگه تموم بشه. یا علی)

 

قرآن کریم، کتاب هدایت و رستگاری ما مسلمانان است. خدای بزرگ راه سعادت را در این کتاب نشان داده است. اینک که می خواهم برای زندگی خود برنامه ریزی کنم، در آغاز می کوشم که با این کتاب آشنا شوم. هر روز آن را بخوانم، به تدریج معانی آن را درک کنم و با بهره گرفتن از تعلیمات پیشوایان دین و تدبّر در آیات، به پیام های این کتاب آسمانی پی ببرم و آن ها را در زندگی به کار بندم.

خدایا!

مرا در این راه یاری فرما تا شکر این نعمت بزرگ را به جا آورم و در پرتو این چراغ فروزان راه رستگاری را بپویم.

 

این بار آسمان به خاطر تو بارید

یادته چقدر آرزو داشتی ، یادته چقدر خواسته و نیاز داشتی، یادته چقدر ازم کمک خواستی ؟ هر دفعه هم حرفتو زدی و خواستتو گفتی و رفتی حتی منتظر جوابشم نشدی. تو به من نامه میدادی و خواسته هاتو توش می گفتی اما همین که نامه به دستم می رسید،همین که می خواستم جوابتو بدم دیگه نبودی.

ممکنه خیلی هاشو یادت رفته باشه ولی من یادمه همشو ،

تو فکر کردی هرچی می گی من نمی شنوم خودمو به اون راه می زنم یا نه ،اصلا دوستت ندارم.

امانه، اگه صبر می کردی و پای قول و قرارات می موندی اون وقت می فهمیدی که چقدر خوب شد که به حرفت گوش ندادم، مشکل تو این بود که همه چیز رو همون موقع می خواستی حاضر و آماده اصلا حاضر نبودی یه کم صبر کنی ..

تو فکر می کردی باهات قهرم ، برات اهمیت قائل نمی شم

حالا قهر نکن من دوست ندارم تو رو ناراحت ببینم یه کم هم به داشته هات فکر کن ببین چقدر چیز داری، سلامتی، پدر و مادر، عقل، فهم، شعور. پس این هارو کی بهت داده؟

مگه می شه این همه چیز بهت بدم و باهات قهر هم باشم؟

یه کم فکر کن! اون وقت خودت متوجه می شی و می فهمی که تو اشتباه می کردی.

اگه قشنگ گوش کنی می فهمی ، گوش کن ! آسمون داره می باره ابرا دارن گریه می کنن،اونا هم می خواهند باهات همدردی کنن، زود باش برو زیر بارون من از اون بالا نگات می کنم....

می‌خواهم با تو دوست شوم!

سلام، سلام به تو ای یار و یاور تنهایی. می‌خواهم با تو، با تو که بهترینی صحبت کنم و برایت نامه بنویسم؛ ابتدا خودم را معرفی می‌کنم:

   من یکی از همان بنده‌هایی هستم که تو آفریده‌ای، همانی که گاه‌وبی‌گاه دلش می‌گیرد و آرزوهای عجیب و غریب می‌کند، همانی که پایش را توی یک کفش می‌کند و می‌گوید همین حالا باید آرزویم را برآورده کنی و حرف فقط حرف خودش است.

   دلم می‌خواهد با تو صحبت کنم و حالا هم که این موقعیت پیش آمده دوست دارم با تو درددل کنم.

   خدایا تو هستی آن خلیل و آن عزیز و آن کریم، تو هستی که هرقدر هم که بنده‌هایت به تو ناروا کنند باز هم دوستشان داری. من هم دلم می‌خواهد با تو دوست شوم، اما فکر نمی‌کنم که قبول کنی . آخر مگر می‌شود که خدای به این بزرگی با بنده‌ کوچکی همچون من دوست شود؟!

   اما نه، شاید هم قبول کردی، آخر تو بودی که با حضرت ابراهیم ع دوست شدی، آن‌قدر که همه ابراهیم را خلیل‌الله صدا می‌کردند.

  پس می‌توانی با آدم‌ها هم دوست باشی!

   می‌دانی که منظورم چیست؟ منظورم این است که تو هم پیشنهاد من را بپذیری.

   می‌دانم، می‌دانم که تو قبل از اینکه کودکی به دنیا بیاید، به او هدیه‌ای می‌دهی و شرط می‌کنی که هرکس هدیه‌ات را خوب نگه دارد، دوست واقعی توست. به من هم آن هدیه را دادی، همان قلب پاک و شفاف، ولی چه کار می‌شود کرد، نتوانستم قدر هدیه‌ام را بدانم و آن سفیدی را کم‌کم پر از لک کردم و وقتی به خودم آمدم، دیدم که هدیه‌ات را گم  کرده ام، ولی تو خودت بودی که گفتی:

   «صد بار اگر توبه شکستی بازآی»

   خوب من هم به درگاهت استغفار می‌کنم و امیدوارم که توبه ام را بپذیری.

   آخر من دلم می‌خواهد وقتی که مرا پیش خودت دعوت کردی، بتوانم سرم را بالا بگیرم و یک جای خوب پیش تو داشته باشم.

   امیدوارم با دوستی من با خودت موافق باشی.

   به امید روزی که یکی از بنده‌های خوب و مخلص تو باشم و بتوانم روز محشر سرم را بالا بگیرم و کارنامه اعمالم را از تو، ای مهربان‌ترین مهربانان، تحویل بگیرم.                         

دوستدار همیشگی تو
مینا دانشور 

مداد

پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی.

مال خود خودمه...

مطالب این وبلاگ بیشترش قلم خودمه اگه نظر بدین و کمکم کنید خیلی خوشحال میشم  با کمک شما راه پیشرفت هموار میشه

درد دل...

درد دل

خدایا ای بیکران لطفت...

نمی دونم با چه رویی و چه جوری باهات حرف بزنم اما یه سوال دارم که خیلی دوست دارم جوابشو بدونم

 خدایا می دونم که خیلی بزرگ و قدرتمندی ولی باور کن تازه به این بزرگی پی بردم و تازه درکش کردم تا قبل از این هر چی بوده شاید همش شعار بوده اما الان همش راسته همش، می دونی از کجا به این موضوع پی بردم از وقتی که تو با اون دست های مهربونت مادر و پدر و خلق کردی  با هزار عزت و احترام بعدشم اونقدر دلت بزرگ بود که تونستی بچه را خلق کنی با این که می دونستی چقدر به دو تا فرشته ات ظلم می کنه

 خدایا مگه تو فرشته هاتو دوست نداری پس کمکم کن، کمکمون کن تا ما هم بیشتر دوستشون داشته باشیم

 خدایا نذار مامانا مروارید هاشونو تو خلوتشون از دست بدن اون هم برای چی از سر بی حرمتی و ظلم های بچه هاشون

 خدایا تو که خیلی بزرگی تو که میتونی پس یه کاری کن تا مامانا مروارید هاشونو هدیه ی محبت و عشق بکنن خدایا از بدی دورشون کن

 خدای من نمی دونم چی بگم نمی دونم بگم دوست دارم یا نه آخه از بس سیاهی پوشوندتم پنجره را گم کردم خدایا چرا این قدر مهربونی و چرا ما این قدر نامهربون یه سوال دارم که فقط خودت جوابشو میدونی چرا ما این قدر بی توجهیم ؟چراتو الطافت غرقیم و نمیفهمیم مگه تو به ما گوش ندادی ؟چشم ندادی ؟حس و هزار تا چیز دیگه؟ پس چرا طرز استفاده از اون ها رو بلد نیستیم؟ پس چرا نمی فهمیم که از چی کجا استفاده کنیم؟ مگر نه این که اشرف مخلوقاتیم مگر نه ای که خلیفه ی تو روی زمینیم ؟خدایا جواب این چرا ها را کی می گیرم ؟

خدایا چرا ما را این قدر لوس بار آوردی چرا ما ازت رو برمیگردونیم ولی تو بیشتر سمت ما می آی؟خدایا چرا وقتی من یه قدم بیام تو دو قدم برمی داری ....

خدایا چرا این بنده ی گناهکارت رو که با فرشته هات نامهربونی می کنه را باز هم دوست داری؟ خدایا کاش جواب این سوال ها را میدونستم تا شاید من هم یه کم به خودم می اومدم، تا شاید بیشتر قدرتو میدونستم، تا شاید چشم هامو می شستم و پنجره ی همیشه بازت را می دیدم.

 خدایا از این بنده ی کوچیکت چی بر می آید جز اشتباه خدایا کمکش کن تا همیشه، خدایا تنهاش نذار بهش این قدرت را بده تا بفهمه چی جوری زندگی کنه خدایا هر چند وقت یه بار یه تلنگری بهش بزن تا بفهمه کجاست و از کجا آمده خدایا راه را بهش نشون بده خدایا قدرتمندش کن تا بیدی نباشه که با یه نسیم بلرزه خدایا هرچیزی که تو رو از اون می گیره ازش بگیر، خدایا همیشه باهش باش خدایا بهش قدرتی بده تا خیالات را واقعیت ببخشه خدایا دلشو دریایی کن مهرشو خدایی کن قلبشو آسمانی کن آرزوشو دست یافتنی کن خدایا ارادشو استوار کن عشقشو حقیقی کن و قدم هاشو ثابت کن خدایا کمکش کن......... 

حرف های دل خودمه خوشحال میشم نظر بدین

نیایش

نیایش

خداوندا صدایم را می شنوی؟

صدای این بنده کوچکت که امروز مهمان توست.

گفتی بیا

آمدم و اکنون به امید کرمت

پشت در خانه ات ایستاده ام

خداوندا ..... صدایم را می شنوی؟

پنچره اتاقت را لحظه ای بگشای

ببین که چگونه از سر ناتوانی التماست می کنم

چگونه مشتاق دیدنت هستم.

چگونه سر در گریبان تنهایی فرو بردم

بار خدایا ....

هر صبح به نوازش های تو از خواب برمیخیزم

و با لبخندت از خانه بیرون می آیم

با شوق دیدنت لحظات را طی می کنم

و با لالایی های شبانه ات به خواب می روم

آسوده و مطمئن که باز تو در کنارم هستی

و مهربانانه من خوابیده را می نگری

بزرگوارا....

چه گسترده است خوان کرمت

و چه بسیارند گدایانی چون من

نشسته در کنار سفره مرحمتت

به امید لطف و بخشش تو

تو عزیزی که هیچ گاه نا امیدمان نکردی

تو خدایی که همیشه با لبخند شیرین و روی گشاده ات

مرا پذیرفته ای و آرامش و جر‌ات را به من داده ای

که حریص تر از روز پیش دست طلب پیش آرم

و بیشتر خواهم....

و باز تویی که هرگز مرا از در خانه ات نمی رانی

خدایا .....

چه بسیار است گناهانم و چه رو سیاهم در پیشگاهت

چه دروغ ها که نگفتم

چه خطاها که نکردم

و با این همه جرم و گناه

باز خود را با تمام پر رویی بر حق نشان دادم.

و باز تویی ....

و باز بخشندگی توست که مرا به در خانه ات می کشاند.

چه بگویم ای عزیز

چگونه از تو بخواهم مرا با تمام گناهانم قبول کنی

و با این همه گناه

چگونه بی شرمانه انتظار بخشش تو را داشته باشم

زمانی که به درگاهت می آیم

این تو هستی

این دست نوازش های توست که بر سرم فرود می آید

و عیبم را می پوشاند

دلم را آرام می کنم و قلبم را جلا می دهد

تنها تو می توانی بگویی: باز آی

صد بار اگر توبه شکستی باز آی

امروز آمدم به درگاهت

برای هزارمین توبه ی شکسته ام

تا سر به خاک آستانت بسایم

دستت ببوسم

اشک ریزم تا گناهم ببخشی

تا توبه ام قبول کنی

تا خطایم بپذیری

امروز آمدم به درگاهت تا شکرت گویم

با تمام وجودم

با همه نفسم

با هر تپش قلبم

با هر گریه ی اشکم

شاکرت باشم

برای لحظه لحظه ی زندگی ام

برای نگاه و مرحمتت

برای اخم و چشم غره ات

دست پیش آرم

باز بخواهم

باز گدایی کنم

تو خود می دانی هر آنچه در درونم هست .

تو خود آگاهی بر تمام افکارم.

حال از تو می خواهم باز مرا بپذیری

و دست در جیب خود فرو کنی و با کرمت به من عطا کنی

هر آنچه خود می خواهی هر آنچه خود مقدر می فرمایی

و هر آنچه خود لایقم می دانی.

 امروز آمده ام به درگاهت ...

تا مرادم ندهی نروم

تا نبخشیدیم نروم

تا نبینمت نروم

تا نبوسمت نروم

امروز آمدم به درگاهت ....

 پاک و خالص

مرا بپذیر

ای عزیزترین کسم

ای همیشه همراه و هم نفسم

یا حق

 

یاحق

بسم الله الرحمن الرحیم  
الهی، به حق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده!  
الهی، راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر. 
الهی، چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است، و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
الهی، ما همه بیچاره‌ایم و تنها تو چاره‌ای، و ما همه هیچ کاره‌ایم و تنها تو کاره‌ای.
الهی، از پای تا فرقم، در نور تو غرقم. «یا نورَ السموات و الأرض، أنعمتَ فَزِدْ»!
الهی، شأن این کلمة کوچک که به این علوّ و عظمت است، پس «یا علیُّ یا عظیم»، شأنِ متکلّمِ این همه کلمات شگفت لاتتناهی چون خواهد بود؟
الهی، وای بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم!
الهی، چون تو حاضری چه جویم، و چون تو ناظری چه گویم.
الهی، چگونه گویم نشناختمت که شناختمت، و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت.
الهی، چون عوامل طاحونه، چشم بسته و تن خسته‌ام؛ راه بسیار می‌روم و مسافتی نمی‌پیمایم. و ای من اگر دستم نگیری و رهایی‌ام ندهی!

تو می‌آیی می‌دانم

  

تو می آیی می دانم

این را لحظات پر معنای گذشتن مهره های تسبیح از میان انگشتانم  به من آموخت

تو می آیی می دانم

زیرا تو را می توان در قنوت صالحان منتظر یافت

تو می آیی می دانم

این را قاصدک از گوش باد شنید و به من گفت

تو می آیی می دانم

این را می توان از آغوش گرم و پر مهر مادر و فرزند فهمید

تو می آیی

زیرا پیدایی در هر زمان و هر مکان

و من می دانم که می آیی

ای را تپش های قلب کودک به من آموخت

تو می آیی

این را در میان بغض معصومانه ی مظلوم می توان دید

و باز هم می گویم که تو می آیی

تو می آیی می دانم

و ای کاش که من در آن روز باشم