-
بدرود بدرود
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 15:07
خدابیامرزه محمد نوری رو... پ.ن:انقد لجم میگیره یکی که هیچی از یه چی نمیدونه اظهارنظر کنه!
-
کنکور نبودی ببینی...!
شنبه 17 تیرماه سال 1391 00:50
قبلا دفترخاطراتمو جلو جلو ورق میزدم حالا برگشتم عقب عقب حسرت میخورم کاش الان هفته ی پیش بود... راحت خواب بودم یا اینکه یه ماه پیش بود آره دوس دارم برگرده با همه ی اعصاب خوردیاش...
-
بدون شرح
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 17:11
با مدعی نگوییم اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی *** دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند پ.ن:بله جانم اینجوریاس هرچند منظور از مدعی تو اینجور شعرا عقل و منطقه اما خوبیه این اشعار قابلیت تعمیمشه!
-
درود
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1391 12:52
آشکارا کم آورده ام در برابر مهربانیت آقا... با همه بی معرفتیمان هنوز هم منتظر جمعه ای هستی که بیاییم... منم و عهد دست و پا شکسته ی هر صبح...منم و بغض های بی گاه هر شب... و تو همان که هرگز خسته نشدی از تکرار بی وقفه ی عهد شکنی هایم... میلادت مبارک
-
مثه همه که نباید بود!!!!!
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 21:33
دلم روزای خوش میخاد... روزایی که دوسشون داشته باشم...که خوش بگذره....که همه چی سرجاش باشه... پ.ن:اصلا از کنکورم ناراضی نیستم چون قرار شد من تلاشمو بکنم و بقیش هر چی اون خواست بشه...میدونم بهترین اتفاق میفته پ.ن:خد.اوندا...! پایِ تو که در میان باشد....همهچیز دوست داشتنیست....!
-
بغض
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 18:14
یه وقتاییم هست که آدم از خودش شکست میخوره... ÷.ن:حالا دیگه وقت دارم واسه فکرایی که قبلا به بهونه ی درس دکشون میکردم میشه گف متاسفانه...
-
ماجرای ما
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 16:37
من اومدم که صرفا از پشت همین تریبون (!)اعلام کنم که: کی گفته غول کنکور؟؟؟!!! طفلکی جوجه هم نبود...این طراحای بووووووووووووووووق هستند که غول میباشند!!! کلا من فقط باید همیشه از طراحای فلسفه منطق شاکی باشم چه امتحان نهایی چه کنکور.. جونم براتون بگه که آقا ما شب درکمال آرامش ساعت ده خوابیدم (هرچند بعدا معلوم شد که در...
-
سلامی چو بوی خوش کنکوری!!!!
جمعه 9 تیرماه سال 1391 18:41
به سلام! بلخره من اومدم! درسته طبق قولم عمل نکردم اما خب الان تقریبا همه چی تموم شدس! به قول من و خوده خودم: از کنکوری پرسیدند مرگ نزد تو چگونه است؟ گفت:شیرین تر از عسل عمو جان! بلخره این مرحله از زندگیمم رسید و فردا این موقه همه چی آرومه .... گفتم اینجا از حال و هوام بنویسم که بمونه برام از صب که مثه خل و چلا آواز...
-
مینا
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1391 21:31
این وب دیگه به روز نمیشه... تا اعلام نتایج نهایی کنکور دیگه به روز نمیشه... میخوام یه بارم که شده محکم پای حرفم واسم.... میخوام همین چن وقت مونده گرچه دیره رو جبران کنم.... انگار واقع بین تر شدم هیچ کس هم برام مهم نیست... نه حرف فامیل نه دوست نه غریبه دعاکنید بتونم... پ.ن:واسه محکم کاری کامپیوترم رو جمع میکنم ....
-
ساعت شنی
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1391 00:32
اصن کی گفته باید همه ی پستای منو بخونی که بعد با خودت بگی اه باز این شرو کرد؟اه این کشت مارو اه خفمون کرد و صدتا اه دیگه.... ؟ این حالم هیچ ربطی به کنکور نداره بدبختیشم اینه که حال الانم هیچ ربطی به کنکور نداره... اونا که میشناسنم میدونن حسم هیچ وقت نگفته نمیمونه...درهرصورت باید حسمو بگم تا خالی شم تا بتونم نفس...
-
میشنوی؟!
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1391 11:21
یه وقتایی مثه الان خیلی هوس میکنم با کله برم تو دیوار که بعدش هیچی نمونه ازم! چمه من چن وقته؟! خودمم نمیفهمم هه!آره... حال من دست خودم نیست....
-
آدم باشم...
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 12:41
گاهی آدم یه سری چیزا رو فراموش میکنه... اما بعد یه مدت میبینه یه چیش میشه... میفهمه که فراموش کردن خوبه اگه با عبرت گرفتن همراه باشه... داشت یادم میرفت عبرت بگیرم.... پ.ن:ازونجایی که پست کوتاه نیومده به من اینم یه کم غمگنانه(!)شد ادامه میدیم... فنچام خوبن و وضع درسم بد پ.ن:بازم غمگنانه شد که! خب ندارم خبر خوب! هه چرا...
-
یکی یکی...
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 08:51
و ما به یکی از آرزو هایمان رسیدیم! بله! دو تا فنچ کوچولوی خوشگل نازنازی بلای جیگر مامانی خوش صدای خوش رنگ بزن به تخته خریدم! و اندر مزایای آنان اینه که دیگه مشکل ساعت ندارم! ینی ازونجایی که صبحا گوشیم صدبار گم و گور میشه (چون ساعت تنظیم کردم پاشم و حسش نیس) این کوچولوهارو نمیشه گم و گور کرد... و از شیش به بعد خواب...
-
متشکرم مامان
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1391 06:08
بعد ناراحتی از خراب کردن آزمون کارناممو که دیدم با ذوق: مامان روانشناسی بالینی سمنان مامان:متاسفم نمیشه! من: بعد رفتم انتخاب رشته مجازی کردم مامااااااااااااااااااااااااااان! بالینی بهشتی بالینی تهران بالینی علامه بالینی الزهرا بالینی شاهد مامان:خب که چی؟ من: ذوقت منو کشته تشویق کن خب افسرده شدم!!! شب ساعت یازده و نیم...
-
برگشت
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1391 23:01
همون یه قدم همون قدمی که اگه بردارم بقیشو خودت تضمین میکنی... نمیشه چرا؟ آینده ای که قرار باشه برا رسیدن بهش ازت دور شم نمیخوام... خدا کجام؟ کجایی؟ چرا نمیبینمت؟چرا گمت کردم؟ گمت کردم و حالا هیچی ندارم آرامش اطمینان اعتماد برکت تو هیچ کارم نیست آخه چرا؟!
-
له یا علیه!؟
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1391 16:25
چخوف نویسنده ی روسی میگه: نقادان مثه خرمگس هایی ان که رو پیکر اسب میشینن و اون رو نیش میزنن و از شخم زدن زمین باز میدارند.... حالا جدای خشن بودن و بی ادبیش یکی به من بگه مگه مگس نیش میزنه؟ اگه نقاد خرمگسه تو اسبی (تشبیه کرده دیگه ...؟!)خب پس: نوشته هاتم شخم زدنه زمینه! حالا تو کیو کوبیدی آقای چخوف؟! پ.ن:متن برگرفته از...
-
نظرسنجی
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1391 01:31
جون هرکی دوس دارین به این سوال جواب بدید: دو نفر تحصیل کرده و صاحب نظر یکی دکتری روانشناسی و یکی دکتری الهیات و علوم تربیتی جفتشون یه چی میگن ... با توجه به جو جامعه حرف کدوم بیشتر مورد قبول مردمه؟ شما کدوم بیشتر به دلت میشینه بش اعتماد میکنی؟ به خدا خیلی سوال مهمیه امروز واسم پیش اومد دوس داشتم بدونم نظراتتونو ای چه...
-
آنها (ف.ن)
شنبه 26 فروردینماه سال 1391 01:21
دلیل سر به هوا گشتن زمین ماه است ... پ.ن: just this...
-
بازگشت دختری به خانه
پنجشنبه 24 فروردینماه سال 1391 01:19
عنوان رو بچسب! بلخره من برگشتم اونم چه برگشتنی به زور... والا !همشم تقصیر مدرسس!شاکی شدن انگار ناجور منم که هرچی فکر کردم آخرین باری رو که مدرسه رفتم یادم نیومد گفتم برم که لاقل نترکن معلما از دلتنگیم!!!! اما واقعا خوب بود و خدارو شکر خوش گذشت... و طبق معمول نتایج خوبی هم داشت که تو ادامه مطلب مینویسم... آدم دو روز...
-
تا نمیدونم کی!
جمعه 18 فروردینماه سال 1391 01:23
خب ! نظر به توافق و تاکید والده برای خارج شدن از جو اینگونه ی اینجانب(!) (چیزی نیس خل شدم زده به سرم!) ما داریم میریم سفر.... هه!هرکی ندونه فک میکنه قندهاره مثلا...ولی خب یه همچی چیزی لازمه واسه حال و هوام... گفته بودم عادت به تنهایی ندارم... به قول شاعر: (هنوز عادت به تنهایی ندارم...باید هرجوری هس طاقت بیارم اسیرم...
-
والله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین...
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1391 09:58
باز یکی دیگرو بدرقه کردم ... مثل اون دفه... راهی بودن سمت شما.... بازم قسمت خودم نشد... لیاقت میخواد...
-
مهمانی!
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1391 13:08
میگذرد اما همانطور که میخواستم.... حتی حالا که بهشتم جهنم شده است... گذشت و شد همان که من می خواستم... دلم چای میخواهد چای با طعم خدا... خدایا مهمان من ... به مناسبت خوش گذشتن...این که میگذرند و خوش می گذرند.... روزها را میگویم ... میبینی؟
-
ته خط
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 01:27
وقتی بهشتت بشه جهنم...!
-
شب میلاد است امشب...
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1391 23:59
سالروز... چیز خیلی خوبیه! اگه نبود که یهو من از این رو به اون رو نمیشدم... اگه نبود که به خودم نمیومدم! یادش بخیر پارسال چقدر تو این روز دلم سوخت... چقدر دلم میخواست ...بگذریم! ازت دور شده بودم ...گرفتار همین زمین ... مرسی که هنوز بهم امید داری....! میلادت مبارک بانو زینب (س) نهایت بی ادبیه این جور خطاب کردن شما......
-
داستان ما
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1391 20:46
ق.ن:واقعا فکر میکنی اون میتونه کمک کنه؟مثه خودته...نشنیدی چی گف...؟تقصیرمن شد آخرم دل منم دیوار داره ...دیواری که کوتاه تر از اون نیست... اما خب خداروشکر بنایی یاد گرفتم دیگه مشکلی نیست! اله من واسه نشاطم شکرت ... فدای بزرگیت خوشحالم خوشحال.... تجربه تلخ زیاد دیدم اما از هیچ کدومش پشیمون نیستم چون... بلخره شنیدم...
-
خاصیت...
شنبه 5 فروردینماه سال 1391 01:31
تمام امروز رو تنها بودم ... عید دیدنی نرفتم به هوای درس... موندم خونه به هوای درس با فکر اینکه الان خیلیا زدن جلو... نه بابا ما اهلش نیستیم... نمیفهمم اصلن نمیتونم تنها طاقت بیارم... حتی برای چیزای مهم... تنوع لازم داشت دلم ...تنهایی هم نمیشد ...با شعر و تلویزیون و چه و چه هم نمیشد... دلم میخواس آدم ببینم...! یهو به...
-
باز قلم برداشتم!
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 23:29
نه اشتباه نکن! حالم ناخوش نیست... مگر هر وقت کسی حالش غریب شود غصه مهمان دلش شده؟! نه تصور غم را از دلم پاک کرده ام ... کوچک تر از آنی بود که زورش به من بچربد!!!فقط دوست دارم بنویسم ...
-
الهی شکرت
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1391 18:56
خدایا شکرت... قبلنا این قدیمیا خیلی پایبند آداب و رسوم بودنا... حالا الان به زور دگنک(!)باید بیاریشون سر سفره... بعد از چیدن سفره و گذاشتن عضو جداناپذیرش (دیوان حافظ)همرو نشوندم سر سفره .... و هرکی مشغول یه کاری شد یکی قرآن می خوند یکی حواسش به دست بابابزرگ بود که ببینه چقد عیدی قراره بگیره یکی درحال ناخنک زدن به...
-
پست اختصاصی
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1390 18:28
آخرین غروب سال ۹۰ سالی که نمیشه شمرد غروباییشو که با هم بودیم..... الان از احساس لبریزم نمیشه بگم بگم هم کسی نمیفهمه ... اصلا کسی چه میفهمه حسه من و تورو... قسم به صدای لرزون پشت تلفنت که خواستی نفهمم اشکتو ...قسم به آخرین تماس امسال ... تویی همون که هم من میدونم هم تو ... به یاد همه ی غروبای قشنگ این سال.... این...
-
خوش میای نوروزی!دوست داریم!!!
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1390 01:48
ینی به قول استاد چندشه... امسال با دیری دیری دیرید دیری دیری دیرید نوروز ما باس بگیم... واااااااااااااااااااای کنکور الان قرار بود نیام اما خوده خودم با آپش جو داد یهو اومدم... فرداس ینی... هی جوانی کجایی که هنوزم هستی اما لای کتاب پوسیدی....! میگم چرا تموم نمیشه ازون ور فک میکنم به الانم افسردگی میگیرم you...