بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

بیراهه

کاش میشد آدم حتی یه لحظه هم بیکار نباشه... 

اونقدر کار سرش ریخته باشه که نتونه جز برا لحظه ی بعدش فکری بکنه... 

کاش زودتر امتحانا برسه...

بی لیاقتی؟

چقدر لحظه شماری میکردم واسه امروز 

امروزی که قرار بود مشهد باشم... 

آقا دعوت میکنی و بعد... 

دعوتت را پس میگیری؟! 

باشد قبول اما لااقل قبول کن دعوت من را به دل شکسته و تنگم...

اتوبان قم...

میشه باور کرد؟ 

هم خوابگاهیت باشه... 

دوستت باشه... 

دیروز ببینیش که با ذوق خونه و خونواده میره سمت شهرش... 

و فرداش... 

دیگه نباشه 

عاطفه! 

شهید علم شدی! 

پاک بودی و رفتی اما دل مامانت برات تنگ شده بود...  

شادی روحش صلوات

ادامه مطلب ...

این المفر...؟!

خدا! 

یه دقه منو نیگا.... 

ببین افتادم بگیر دستمو خب...  

پ.ن:فردا باید برم خوابگاه...پس فردام سر کلاس 

عجب تابستونی بود...

سکوت

نمیدونم چیجوریه واقعا!؟ 

یعنی کاملا گیج حکمت کارهای خدام.... 

جالب اینجاست که هر وقت فکر کنی امتحان تموم شده زرت امتحان بعدی شرو میشه.... 

بعد با خودت میگی خب! 

این یکی امتحانم قبول شدم دیگه وقته استراحته 

بعد درست همون لحظه میزنن پس کلت که: 

استراحت کیلو چنده بابا 

آدم مدعی که استراحت نداره! 

خب به اینجا که میرسه میگم: 

مدعی نباشم لاقل استراحت کنم... 

دوباره با سرعت نور یه حس دیگه میاد میگه: 

چی میگی واسه خودت...زندگی همینه! 

آره جانم!این دل پره من خیلی حرف داره واسه گفتن 

خیلی سوال داره که بی جوابه اما... 

واقعا نمیدونه دیگه باید چیکار کنه 

باید پا تو کدوم مسیر بذاره 

باید زندگیشو بسپره یا واسش بجنگه... 

یه جورایی خسته شده اما شک نداره...این دلم شک نداره که یکی هواشو داره... 

جالبه که خود خدا بهت خط میده میگه اینوری برو...بعد تو تمام تلاش و همتتو میکنی که درست پیغام خوده خوده خدا باشه و به محض قدم برداشتن... 

چپه میشی... 

هی!دلم خیلی پره خیلی... 

نمیخوام مثه همه زمین و زمانو به هم بریزم که حالا چیشده؟باز یه دل شکسته  

نه فقط میخوام از ته دل داد بزنم بگم 

خدا به هرکی درد میدی درمونشم بده 

به هرکه میوه ی سنگین عشق میدهی درخت وجودش را مشکنی 

تو خودت مرهم شاخه های شکسته باش

لحظات امتحان

سرشار از آرامشی وقتی لحظه لحظه هایت را به خود خود خدا می سپاری... 

دلم هوایتان را دارد

آقای من! 

شنیده بودم از غم غربتتان...از جفای مردم که تا حاجتی دارند یاد شما میکنند... 

دلم سخت گرفته بود که من هم از همان دسته ام... 

که من هم هنوز درک نکردم مولای زمانم را...  

یادتان هست...

عهد کردم با خودم و شما... 

عهد کردم که جز فرجتان چیزی نخواهم... 

عهد کردم که خالص ظهورتان را بخواهم و دیگر هیچ... 

با تمام وجود اطمینان داشتم که برایم دعا خواهید کرد... 

مگر میشود شمایی که بی هیچ توقع تا اینجای زندگی ام همراهیم کرده اید... 

ببینید دعاهای دست و پا شکسته ی مرا و ویژه تر دعایم نکنید... 

نه این رسم پدر و فرزندی نیست... 

خودتان گفتید: 

فرزند هرچه کند را به پای پدرش مینویسند... 

خودتان گفتید تا به صبح اشک میریزید برای گناهان ما... 

خودتان گفتید صبح به صبح پای پرونده ی اعمالمان را امضا میکنید...  

پس حضور دارید در لحظه لحظه هایم

پدر من... 

فرزند لایق بودن سخت است اما میخواهم که دل آشفته باشم... 

دل آشفته ی شما... 

دعایم کنید نفروشم بازار دلم را به این دنیای دنی... 

 

غروب جمعه است و باز نیامدی... 

منتظر نشستی و ما نیامدیم... 

غروب جمعه است 

دلم هوایتان را دارد...