-
تداعی!
جمعه 6 بهمنماه سال 1391 21:26
یکی از قشنگ ترین و ملموس ترین مباحث روانشناسی بحث "تداعیه"! تو این یه هفته تعطیلی دلم میخواد همش بیرون باشم! برم مدرسمون فرهنگسرا آموزشگاها و هرجایی که کلی توش تداعی منتظرمه!!! دلم برا حال و هوای شهرمون تنگ شده!!!
-
یک ترم گذشت...!
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 14:45
چقدر زود گذشت... واقعا به اندازه ی یه چشم به هم زدن! یه ترم تموم شد! ترم اول دانشگاه با همه ی سختیا و حاطرات تلخ و شیرینش... با همه ی بی تجربگی ها و سرسری گرفتنا! بابا ما عمرا فکرشم میکردیم قراره اینجوری پوستمون کنده شه! والا!اون از امتحانات فشرده و حجیم اینم از خوابگاه و انتظارات عجیب غریبش تو این مدت شب و روز همه با...
-
شروع دوباره
جمعه 22 دیماه سال 1391 11:14
یه سال دیگه هم گذشت... پارسال این موقعه آرزوی الانو داشتم و امسال آرزوی پارسال!!! واسه همین از ۶ صب پاشدم مثه اون موقه ها با چرت و زیر پتو درس خوندم! الان انقده حس خوبی دارم!!! امسال ولی برف نیومد بارونم نیومد... بابامم نیومده هنوز... ولی خب خیلی چیزا جایگزین شدن که فکرشم نمیکردم... حسای خوب و آرزو های تحقق یافته......
-
حس خوب بیا خب دیگه بابا منتظرتم
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 16:46
نمیدونم چرا امسال همچی شدم! ینی آدم هرقدر بزرگتر شه ذوقش کمتر میشه ؟ یا به خاطر شرایط قاراش میشه الانمه! پارسال واسه کنکور میخوندم روز تولدم هم کامل استراحت کردم و کلی کیف داد حالا امسال ۳تا تحقیق انجام نشده دارم که تا ۳روز دیگه مهلت داره و کلی کتاب و جزوه که از زیادیش نمیتونم شرو کنم... هی ! خدا کنه فردا خوب شم لاقل!
-
غافلگیری به تمام معنا...
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 23:42
تولد تو خوابگاهم واسه خودش عالمی داره ها! اونم سه روز قبل... به دلیل تشرف امتحانات! درحین حل مسایل دوست داشتنیه آمار ناگاه در به شدت کوبیده شود و جمعیتی سرازیر شوند به داخل و تو بمانی که آیا قیامت شده؟ و ناگاه بفهمی که نخیر پیشواز شده!!!! وبعد دهانت باز بماند از شدت هماهنگی و مهارت در پیچاندن ما پ.ن:رفتن تو بیست سالم...
-
تعطیلیتان میمون...!
پنجشنبه 14 دیماه سال 1391 22:22
شوق به علم و دانش در جوانان و نوجوانان ایرانی مثال زدنیست... پ.ن:و عجب هفته ای شود هفته ای که با درس شیرین روانشناسی آغاز شود... پ.ن:یه فرصت عالی واسه جلو رفتن به سمت هدف
-
قره قاطی
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 17:34
بازم دی شد و بابای ما رفت کربلا... دل مارم برد با خودش... قرارمون ساعت ۹ ماه آسمون... مثه بچگیا... دوباره شرو شد بدبختی و درس و فشار... بدبختی که نه ولی خب... ... چقدر زود گذشت الکی الکی یه ترم تموم شد! مونده ۸تا دیگه! پ.ن: وصیت من به شما جوانان این است که کفش بند دار نخرید و در هنگام سوار و پیاده شدن از وسایل نقلیه ی...
-
به یاد...
جمعه 1 دیماه سال 1391 01:36
یلدا... شبی که دیر تر صبح میشود... برای ما برای مایی که هم سقف بالای سرمان است و هم گرما در خانه یمان... برای ما امشب که دیر سحر میشود خاطره انگیز است... اما... برای خیلی ها هر شب یلداست... و هر شب دیر میگذرد... .... امشب باز دلم هوای قلم و دفترم را کرده... دلم هوای شب هایی را کرده که کنار پنجره ی اتاق از گفتگوهایم با...
-
تعظیم شعائر ملی!
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1391 10:50
آقا جان ! این رسم و رسومات خیلی مهمه برا من! اصنم خوشم نمیاد هر چی رو با هر چی قاطی کنیم! یلدامون مبارک! پ.ن:صد حیف که پاییز برفت و صد شکر که زمستون اومد!
-
مدیون وجودش و امید تو نگاهش
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1391 20:03
تصمیمی که میرسه به آرزوی قدیمیم! تصمیمی که دوباره جون داد بهم و امید داد به دلم... تصمیم گرفتم تصمیمی که یه راه سخت و طولانی با ریسک بالا داره... اما فقط به خودم بستگی داره که بخوام و میخوام و میشه... این دفه دیگه میشه به امید خودش... پ.ن:شیفتگان پرواز را میل خزیدن نیست!
-
خیلی دوس داشتم!
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 20:49
دوستم اس داده که: سرکار امروز و بیکار فردا روزت مبارک من: آهااااااااااااااااااااااا ایول چه باحال روز دانشجویه فردا منم دانشجوام اونوخ! چه جالب چه باحال دوس داشتم روزم مبارک پیشاپیش پ.ن:خیلی زود گذشت پارسال این موقه به هم میگفتیم: دانشجوی سال بعد روزت مبارک... چه آینده ی دوری بود برامون!!! هی ی ی ی ی!
-
طولانی ولی خیلی قشنگ خصوصا تهش
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 13:53
حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه! هر روز کم کم میخوریم آب می خواهم،سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی آفتاب؟ خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناه بودم و دارم زدند دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد،داد...
-
قربون هوای تهران
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 11:55
استاد درحال تدریس و همه ی ما خصوصا من در چرت... لازم به ذکر است که دو روز بود تا ۸و نیم دانشگا بودیم پچ پچ پچ ... اگه آلودگی هوا باشه اینجام تطیله؟ وا آلودگی مگه اینجا و اونجا داره؟ بپرس از استاد خب... پچ پچ پچ یهو کلاس رفت رو هوا چیشده؟ از اون واحد خبر اومده که تعطیله دانشگاها آیا ما نیز دانشگاه محسوب میشیم!!!...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 آذرماه سال 1391 00:34
دلم گوشه ی خیمه اش را میخواهد
-
خوب و خوبتر ....بد و بدتر
یکشنبه 5 آذرماه سال 1391 00:31
حتی همین روضه های سطحی... باز هم ترجیح میدهم به همین ها گوش کنم و حتی فقط شور بگیرم... شور هم ارزش دارد حتی بدون شعور مواظب باشیم
-
شکر نعمت...صبر بر مصیبت
یکشنبه 5 آذرماه سال 1391 00:06
لبیک با حسین یعنی مادری که سر فرزندش را .. همه مان شنیده ایم تکرار بس است.. این درگیری های کوچک زندگی که چیزی نیست دربرابر حسین زمانمان! پ.ن:اشک ریختن هم لیاقت میخواهد قدر بدان که اگر ندانی از دست خواهی دادشان و آنوقت هرچه اصرار کنی .... التماس دعا
-
فقط جواب سلام!
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 23:52
فقط از لیاقتی بگم که هر سال کم تر میشه... دلم محرم میخواد دلم وگرنه تو شهر محرمه دلم زینب میخواد زینب!! سلام...
-
زیر بار امتحانات...
سهشنبه 23 آبانماه سال 1391 22:13
چه سر امتحانای نهایی چه حتی کنکور ... ایییییین جوری گیر نکرده بودم بین درسا ... ینی دیگه دارم له میشم شبا تا دو بیدار باشی صب بعد نماز نخوابی کتابای قطور 500 صفحه ای اونم روزی دوتا ... هر روز هفته بی وقفه! هفت هشت صفحه نوشتن سر هر امتحان و آخرشم .... ینی تو بگو وقت نفس کشیدن ... ندارم ... الانم از سرخوشیمه که اینجام...
-
مثه بیرون!
جمعه 12 آبانماه سال 1391 16:23
فقط باید به چند تا مورد مسلط بشم... کنترل هیجان در برابر حرف مخالف! اعتماد به نفس در تکلم... به کاربردن دونسته هام... مثه امروز... تو دانشگاهم باید همین باشه!مثه بیرون! پ.ن:میشه... باید بشه که مثل قبل الگو بشم...
-
مدعی!
پنجشنبه 11 آبانماه سال 1391 23:05
امشب خیلی پکرم... خوشحال از اینکه خونه ام و ... پکر... واقعا قلبم درد گرفت ... ...
-
دانش آموختگی
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 20:53
امروز جشن دانش آموختگی بچه های کد ۸۶بود! خیلییییییییی حس خوبی بود ... (همون جشن فارغ التحصیلی خودتون ) بچه های امام صادق فراغت از تحصیل براشون معنی نداره! به قول حاج آقا مهدوی که امروز اومدن توی جشن : الان یه مرحله ی جدید برای دانش آموخته ها ست ... مرحله ای که اگه احساس مسئولیت همراهش نباشه به درد نمیخوره مرحله ای که...
-
هی هی...
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 20:09
مینا رو کشتن هی هی خونشو ریختن هی هی ... اصن دستای من کبره بست پینه بست... تاول زد... بریده بریده شد... و الخ آخه اینم شد کار؟ اینم شد حفظ حرمت دانشجو؟ !!!!! اینم شد اعتبار دانشجو امام صادقی؟ !!!!! یه دیگ گذاشتن جلو روم میگن شام بچه هارو بکش نه ده تا نه بیس تا نه چل تا... هیاتیه واسه خودش خوابگاه! همه هم ته دیگ...
-
نتیجه ی شروع درس خوندن
شنبه 6 آبانماه سال 1391 21:48
خانم اجازه ! یه چیز بگم؟؟!!! درسامون خیلی سخته ها
-
به مام خوش گذشت خب!
جمعه 5 آبانماه سال 1391 21:02
ینی تو عمرم ناهار به این خوشمزگی نخورده بودم به جون خودم راس میگم علاوه بر طعم خوب غذا دور هم بودنش خیلی چسبید جاتون خالی تازشم هنوزم زندم! پ.ن:البته دست پخت مامان که نمیشه اخبار لحظه به لحظه را از مینا دات امام صادق جویا شوید بسه دیگه خجالت بکشم یه کم!
-
بدم نیس؟!
جمعه 5 آبانماه سال 1391 14:24
اندر مزایا : شستن لباس پختن ناهار مهمونی دادن و انواع و اقسام مسایل ریاضی را حل کردن پ.ن:اگه من نیومدم مسموم شدما! ۷نفری داریم ناهار درس میکنیم!!!
-
بابا به به به این اراده!
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1391 21:10
علی رغم تمام خودسازی هایی(!) که داشتم مبنی بر اینکه(!) این هفته برنگردم و یه نموره عادت بنمایم برای مواقع ضروری ... پاشدم اومدم!!! اومدم چی؟ ۶بعداز ظهر رسیدم و فردا ۸ باید برگردم! کلاس ندارم اما برای مراسم عرفه مسئولیت قبول کردم! تشریف بیارین شمام! بنابراین فقط امشب رو با خونوادمم! التماس دعا فعلا....
-
نکته ای از دانشجویان امام صادقی!!!
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 00:21
نه ! یه دقه با خودمون فکر کنیم: اسم چند تا شهید رو بلدیم؟ فقط اسما شناخت هم نه ! پ.ن:واسه یه کاری اسم شهید لازم داشتیم 6 نفری دور هم زورکی30 -40تا یادمون اومد!!!! اونم چی؟ چون اسم بزرگراه و یا کوچه هامون بود! پ.ن:تاسف!
-
یه حس خوب دیگه
یکشنبه 30 مهرماه سال 1391 00:26
امشب یکی از بچه های خوابگاه اومد تو اتاق ما: ما درحال سر و کله زدن با درسا تق تق... بفرماییید! سلاااام! یکی از بچه های سوئیت بغلی بغض داشت اما جلوشو گرفته بود... . . سه ساعت بعد . چه خوب شد سردردم بهتر شده! و با لبای خندون از در رفت بیرون پ.ن:حالش قشنگ مثه حالات دو هفته پیش من بود! کاش الانم مثه الان من باشه
-
و دیگر هیچ
جمعه 28 مهرماه سال 1391 00:14
یه وقتایی نمیدونی چی بگی اصا نمیتونی چیزی بگی جای حرف زدن نداری جای ابراز وجود... حالات من تو این هفته همین بود... وقتی تو اردوی شناخت بلندگو رسید دستم حرفی نداشتم... گفتم:نمیتونم چیزی بگم حرفی ندارم که بزنم اما حس میکنم حرفای نگفته ی من خیلی رسا رسید به گوش هم حسام... حرفایی که به جای کلمه و حرف قطره های اشک بود که...
-
خدا شکرت
سهشنبه 25 مهرماه سال 1391 17:21
من الان خوابگاهم! بچه های اتاق خوابن آخه تازه رسیدیم منم که دیگه مگه خوابم میبره!!! از تو حیاط بوی آش میاد آش نذری دارن درست میکنن بچه ها صدای دعای فرجم میاد!آش پختن با یاد مهدی... چه شود.... ... .... ...... ازنوع نوشتنم کاملا مشخصه که الان حال من دست خودم نیست!نه؟! آخه انصافا اگه جای من بودین چیکار میکردین؟ فک کن...