یلدا...
شبی که دیر تر صبح میشود...
برای ما
برای مایی که هم سقف بالای سرمان است و هم گرما در خانه یمان...
برای ما امشب که دیر سحر میشود خاطره انگیز است...
اما...
برای خیلی ها هر شب یلداست...
و هر شب دیر میگذرد...
....
امشب باز دلم هوای قلم و دفترم را کرده...
دلم هوای شب هایی را کرده که کنار پنجره ی اتاق از گفتگوهایم با ماه بر صفحه ی سفید کاغذ یادگاری مینوشتم...
راستی چقدر حیف
که دیگر شب ها نه آن پنجره را دارم و نه آن حال و هوا را...
دلم میخواهد بنویسد...
تا صبح
تا همان صبحی که دیرتر می آید
و این را فقط کسی میفهمد که هرشب دل نوشته هایم را یواشکی میخواند!
دل نوشته هایی که همه اش حرف دل است...
همان دلی که آخر سر هم نفهمیدم خود من است یا با من فرق دارد...
بگذریم ...
امشب حافظ و انار و آجیل حال و هوای خاصی میدهد به دلها...
مینویسم حافظ و مبخوانم هزاران خاطره ای که پشت غزلهایش دارم...
کاش امشب هم ماه در پنجره ی اتاقم بود...
اگر میبود و حرف هایم مخاطب داشت کم تر بی ربط مینوشتم و لااقل انسجامی داشتند خط هایم با هم...
مهم نیست...
عادت کرده ام به بیراهه نوشتن...
امشب میخواهم تا صبح بنویسم...
سلام دوست من
علیک سلام