یه وقتایی نمیدونی چی بگی
اصا نمیتونی چیزی بگی
جای حرف زدن نداری جای ابراز وجود...
حالات من تو این هفته همین بود...
وقتی تو اردوی شناخت بلندگو رسید دستم حرفی نداشتم...
گفتم:نمیتونم چیزی بگم حرفی ندارم که بزنم
اما حس میکنم حرفای نگفته ی من خیلی رسا رسید به گوش هم حسام...
حرفایی که به جای کلمه و حرف قطره های اشک بود که سرازیر میشد...
آره موقع گفتن از احساس و خاطرات قبولیم فقط اشک داشتم...
اشک و حسی که تو عمرم فقط یه جای دیگه تجربه کرده بودم...
روی خاک های پاک شلمچه...
تو این هفته خیلی خوش گذشت
باخودم گفتم تلافی هفته ی قبله
گفتم بازم شرمنده کردنه منه....شهدامون بازم لبخند معنا داری زدن که:
دیدی بازم صبرت کمه!
این هفته یه روز دیرتر برگشتم خونه و میشه گفت خیلی سخت برگشتم...
من که نمیفهمیدم چیجوری برمیگردم تا خونه
امروز موقع برگشت نمیتونستم دل بکنم
دل بکنم از آغوش گرم (...)
از خیره شدن به گلزار شهدا ...
از با هم بودن و صفای اونجا...
خدایا یه وقتایی چقدر قشنگ میفهمم کم آوردم جلوت
چقدر قشنگ میفهمم هنوز کوچیک تر از اونم که گله کنم...
بلندگو دستم بود که صدام لرزید که اشکم ریخت و همش به خاطر تو بود
به خاطر توای که ۱۹ساله رسیدی به اوج آسمون
به آغوش خدا
و حالا منو دعوت کردی که راه و آرزوهای دنیاییتو برات برم...که یه قسمت دیگه از جهانو دست بگیرم
میگفتی جهان مثه یه دستگاه میمونه امکان نداره دستگاهی با قطعه های زائد تولید بشه
میگفتی هممون قطعه ایم
قطعه های مفید...
واسه همین بود که بعد برنامه در جواب اینکه:
حالا کی میخواد انصراف بده؟
دست بالا کردم و گفتم:
من!
من انصراف میدم از هرچی که بودم....
از هر چی ....
و آخرشب بود که کنار مزار... تو خلوت بهم گفت:
اینقدر خودتو دور از اینجا نبین...
اینطوری فقط جا میمونی!
آخه تو چی فک میکردی و من چی؟
مشاور که ازمون خواست ده سال آیندمونو توصیف کنیم...نوشتم از آرزوها و زندگیم
نوشتم ...
حتی برنده هم شدم !
به خاطر آرزو ها و اهدافم اما...
قشنگیش اینجاس که فهمیدم آینده ای که منتظرشم و براش جایزه گرفتم اونقدر کوچیکه که در قالب یه داستانک ده خطی درمیاد...
حالا من!
حس میکنم وقتی میام خونه به جای این که از اونجا بنویسم باید از اینجا برای دانشگاه بنویسم
حس میکنم جای اصلی اونجاس
خونه ی اصلی
تنها کششم به خونه واسه خونوادمه!
واسه دستای گرم پدر و چشای منتظر مادر...شیطنتای خواهر و ...دیدار تازه ی فامیل...
من جای خودمو پیدا کردم
و حالا حس قشنگ آرامش رو احساس میکنم....!
شکرت به اندازه ی اشک چشای دوس دارات!
سلام.اول می خواستم یه تبریک بگم بابت نوشتهات.چند تا از نوشته هات رو خوندم.واقعا خوب مینوسی.منم مثل شما یه دانشجوی خوابگاهیم.سال سوم که تو خوابگاهم.منم یه جورایی جا زدم.امیدوارم شما مثل من جا نزنید.با آرزوی موفقیت برای شما.
سلام
مرسی که اومدی
اما ادم هیچ وقت از اصلش جا نمیزنه
من اصلمو پیدا کردم
چقدر زود جواب دادید.اومده بودم که بقیه مطالبتون رو بخونم دیدم جواب دادید.فکر کنم تا حالا نشده تو مشکلات زندگیتون اونقدر بمونید که از همه چی ببرید.من یه بار واقعا بریدم.او ن موقع بود که از خیلی عقایدم که بعضی از اونها واقعا درست بودم برگشتم.من همیشه میگفنم که زندگی خیلی خوبه ولی از اون به بعد نظرم نسبت به خیلی چیزها عوض شد.
در مورد افرادی که جا زدن نمونه کم نداریم.خیلی از کسایی که رفتن جبهه بعد یه مدتی بریدن.پس نتیجه میگیریم که خیلی افراد از اصلشون جا میزنن.
موفق باشین
سلام.کاشکی یه کم از اعتقادات خودت دفاع میکردی.
...
خاموشی گاهی اوقات بهترین جوابه دوست خوب
با عبد هستی یا...؟به روزم
یاعلی
سکوت شما کدوم سکوته؟اون سکوتی که نشانه رضاست یا اون سکوتی که جواب احمق ها خاموشیست؟
سلام متن بسیار زیبا و تاثیرگذاری بود.
خوبست بدانیم : حرکت از لحظهای آغاز میشود که تو میان آنچه هستی و آنچه باید باشی فاصلهای احساس میکنی.
موفق باشی.