بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

تا نا کجا

دغدغه های این روزای دلمو دوس دارم...

کوش شیطون کر

اون قدر زیاد که نمیدونم از کجا شروع کنم.... 

 از ۱۲ ساعت پشت هم خوابیدن و زابه راه کردن خوابگاه و ۱۱۸ توسط والدین جهت یافتن جنازه ی ما!

از اون راهپیماییه خاطره انگیز و انواع و اقسام حماسه آفرینی ها تا مشهد و انواع و اقسام شیطونیا... 

از ترکوندن بمب بدبو تو سرپرستی و جزو همکارای دانشگاه محسوب شدن! 

از کلاسای پنج شنبه جمعه و غذا رزرو نداشتن واسه یه هفته!  

تا الان که رو به قبله شدم جوری که  سه روزه از دانشگاه  افتادم! 

نمیشه گفت که چقدر خوشحالم و چقدر راضی... 

الهی شکر

سلام بر ضامن دلها...

آقا به پا بوسی ات می آییم  

با کاروان امام صادق! 

لیاقتش را نصیبمان کن....

خداحافظ

به طرز عجیبی این هفته طولانی شد و من همه کارامو راست و ریس کردم و به هرکی که حتی یه سالی میشد سر نزده بودم سر زدم... 

حالا کاملا آماده ی مرگم....!   

 پ.ن:مدل خوشیام داره تغییر میکنه... اونم چه جور ؟ 

روانشناسی رشد باشه شروع هفته    

پ.ن:این ترمو یه قولایی به خودم و ....دادم که بابتش کمتر وقته وقت تلف کردن دارم! 

به احترام حرف شهید مطهری فعلا نمیگیم! 

پس خداحافظ

ینی چی خب؟

چهارشنبه ی هفته ی پیش 

مادربزرگ:تا کی هستی؟ 

من:ده روز ایشالا.. 

یکشنبه 

مادربزرگ:کی کلاسات شرو میشه؟ 

من:شنبه ی دیگه 

مادربزرگ:ای!به همین زودی ده روز شد؟!!! 

من: :|  

پ.ن:ولی انگار یه چیز میدونست 

آخه به همین زودی ده روز داره میشه!

ننوشتم که بخوانی نوشتم تا یادم بماند ....

در تب و تاب انتحاب و تصمیم و برنامه ی ....آینده بودیم 

ادامه مطلب ...

...

احساس کردم تبریک امسال من باید متفاوت با همیشه باشد.. 

نه به خاطر اینکه جایم عوض شده و شرایط محیطی خاص... 

نه... 

به خاطر اتفاقات عجیب و نگاه های قشنگ بزرگانی که مسیر زندگی من را تغییر داد... 

منتظر باشید...

مبارکه

اللهم صل علی محمد و آل محمد  

و عجل فرجهم 

عیدتون مبارک خیلیییی

بفرما

اینم از به روز...

نخواه عنوان بذارم

ینی من نمی فهمم چرا ما باید ادای بعضیا رو در بیاریم 

خب بابا جون اول مثه آدم این اینترنتا رو را بندازین بعد انتخاب واحد و چه میدونم هر کوفت و درد مهم دیگه ای رو مجازی کنید... 

اول که بیست و چار ساعت حرص قطعی نت رو بخوری بعدم کلا با فلاکت  وارد بشی و مدام صلوات نذر کنی که نکنه یه وقت  قطع شه بدبخ شی و در آخر...  

سایت با کد دانشجویی تو مشکل داشته باشه 

مهلتم میذارن واسش...

تداعی!

یکی از قشنگ ترین و ملموس ترین مباحث روانشناسی بحث"تداعیه"! 

تو این یه هفته تعطیلی دلم میخواد همش بیرون باشم! 

برم مدرسمون فرهنگسرا آموزشگاها و هرجایی که کلی توش تداعی منتظرمه!!!
دلم برا حال و هوای شهرمون تنگ شده!!! 

یک ترم گذشت...!

چقدر زود گذشت... 

واقعا به اندازه ی یه چشم به هم زدن! 

یه ترم تموم شد! 

ترم اول دانشگاه با همه ی سختیا و حاطرات تلخ و شیرینش... 

با همه ی بی تجربگی ها و سرسری گرفتنا! 

بابا ما عمرا فکرشم میکردیم قراره اینجوری پوستمون کنده شه! 

والا!اون از امتحانات فشرده و حجیم اینم از خوابگاه و انتظارات عجیب غریبش 

تو این مدت شب و روز همه با هم قاطی شده بود ...اگه چراغ کسی زودتر از سه خاموش میشد تعجب داشت و تیکه بود که خروار میشد رو سرش... 

مرفهین بی درد خوابگاه اونایی بودن که تو روز دو تا امتحان نداشتن و شبا نوبت نظافت باهاشون نبود 

خلاصه که تو همین گیر و دار تولد گرفتن و یواشکی از مقررات خوابگاه سرپیچی کردن و رفتن به مناطق ممنوعه ی خوابگاه!!!برای غافلگیری دوستان خودش صفایی داشت 

اینکه شبا وقتی بچه ها سرشون تو درسه با صداهای وحشتناک بترسونیشون یه ریسک خطرناک و یه خاطره ی فوق العادس! 

اون شب قیافه ی بچه ها دیدنی بود همه رنگشون پریده بود و چپیده بودن تو یه اتاق  

یکیشون که کلا لکنت گرفته بود و میکوبید به دیوار که بقیه رو خبر کنه!!! 

این وسط من و فاطمه بودیم که از خنده روده بر شده بودیم 

عجب حق الناسی کردیم نصفه شبی... 

خلاصه که خیلی تو این مدت خوش گذشت و خاطره شد برامون 

واقعا یکی از بهترین دوران های زندگیم 

ایشالا ترم بعد ....

شروع دوباره

یه سال دیگه هم گذشت... 

پارسال این موقعه آرزوی الانو داشتم و امسال آرزوی پارسال!!! 

واسه همین از ۶ صب پاشدم مثه اون موقه ها با چرت و زیر پتو درس خوندم! 

الان انقده حس خوبی دارم!!! 

امسال ولی برف نیومد 

بارونم نیومد... 

بابامم نیومده هنوز... 

ولی خب خیلی چیزا جایگزین شدن که فکرشم نمیکردم... 

حسای خوب و آرزو های تحقق یافته... 

الهی شکرت... 

پ.ن:اولین گلای رز قرمز امسال رو سارا و سینا بهم دادن!  

 

پ.ن:کاملا بدون شرح  عاشقه این آهنگه ام... 

برو راه وفا آموز که من بار سفر بستم 

دگر اینجا نمیمانم رهایی از وفا جستم 

برو عشق از خدا آموز که من دل را بر او بستم

نمیخواهم تو را دیگر بدان از دام تو رستم 

(شهرام شکوهی /مدارا)

حس خوب بیا خب دیگه بابا منتظرتم

نمیدونم چرا امسال همچی شدم! 

ینی آدم هرقدر بزرگتر شه ذوقش کمتر میشه ؟ 

یا به خاطر شرایط قاراش میشه الانمه! 

پارسال واسه کنکور میخوندم روز تولدم هم کامل استراحت کردم و کلی کیف داد 

حالا امسال ۳تا تحقیق انجام نشده دارم که تا ۳روز دیگه مهلت داره و کلی کتاب و جزوه که از زیادیش نمیتونم شرو کنم... 

 

هی ! 

خدا کنه فردا خوب شم لاقل!

غافلگیری به تمام معنا...

تولد تو خوابگاهم واسه خودش عالمی داره ها!  

اونم سه روز قبل... به دلیل تشرف امتحانات! 

درحین حل مسایل دوست داشتنیه آمار 

ناگاه در به شدت کوبیده شود و جمعیتی سرازیر شوند به داخل و تو بمانی که آیا قیامت شده؟ 

و ناگاه بفهمی که نخیر پیشواز شده!!!! 

وبعد دهانت باز بماند از شدت هماهنگی و مهارت در پیچاندن ما

پ.ن:رفتن تو بیست سالم خودش یه عالم دیگس! 

پ.ن:دسدون درد نکنه دادا

تعطیلیتان میمون...!

شوق به علم و دانش در جوانان و نوجوانان ایرانی مثال زدنیست...   

 

پ.ن:و عجب هفته ای شود هفته ای که با درس شیرین روانشناسی آغاز شود... 

پ.ن:یه فرصت عالی واسه جلو رفتن به سمت هدف

قره قاطی

بازم دی شد و بابای ما رفت کربلا... 

دل مارم برد با خودش... 

قرارمون ساعت ۹ ماه آسمون... 

مثه بچگیا... 

دوباره شرو شد بدبختی و درس و فشار... 

بدبختی که نه ولی خب...  

...

چقدر زود گذشت  

الکی الکی یه ترم تموم شد! 

مونده ۸تا دیگه! 

پ.ن:وصیت من به شما جوانان این است که کفش بند دار نخرید و در هنگام سوار و پیاده شدن از وسایل نقلیه ی عمومی مواظب سر خود باشید تا دچار سردرد ممتد سه روزه نشوید و سعی کنید جزوه بنویسید چون چیز خیلی خوبی ست و مصرف خودکار در این مورد اسراف تلقی نمیشود بلکه اسراف آن است که به مدت دو هفته حرص و جوش بخورید که ای وای ما چه خاکی بر سرمان کنیم دم امتحانی و به دنبال کپی از دیگران باشید و تازه نتوانید خط مبارکشان را بخوانید و بدانید تمام اینها حاصل اطمینان کمی بی جا به حافظه تان است... 

پ.ن:اگر هم وصیت من را اجرا نکردید و در خوابگاه بودید مشکل خاصی پیش نمی آید زیرا دوستانتان به یاری شما خواهند شتافت از در و دیوار.... 

این بود انشای من

به یاد...

یلدا... 

شبی که دیر تر صبح میشود... 

برای ما 

برای مایی که هم سقف بالای سرمان است و هم گرما در خانه یمان... 

برای ما امشب که دیر سحر میشود خاطره انگیز است... 

اما... 

برای خیلی ها هر شب یلداست... 

و هر شب دیر میگذرد... 

 .... 

امشب باز دلم هوای قلم و دفترم را کرده... 

دلم هوای شب هایی را کرده که کنار پنجره ی اتاق از گفتگوهایم با ماه بر صفحه ی سفید کاغذ یادگاری مینوشتم... 

راستی چقدر حیف 

که دیگر شب ها نه آن پنجره را دارم و نه آن حال و هوا را... 

دلم میخواهد بنویسد... 

تا صبح 

تا همان صبحی که دیرتر می آید 

و این را فقط کسی میفهمد که هرشب دل نوشته هایم را یواشکی میخواند! 

دل نوشته هایی که همه اش حرف دل است... 

همان دلی که آخر سر هم نفهمیدم خود من است یا با من فرق دارد... 

بگذریم ...

امشب حافظ و انار و آجیل حال و هوای خاصی میدهد به دلها... 

مینویسم حافظ و مبخوانم هزاران خاطره ای که پشت غزلهایش دارم...  

کاش امشب هم ماه در پنجره ی اتاقم بود... 

اگر میبود و حرف هایم مخاطب داشت کم تر بی ربط مینوشتم و لااقل انسجامی داشتند خط هایم با هم... 

مهم نیست... 

عادت کرده ام به بیراهه نوشتن... 

امشب میخواهم تا صبح بنویسم...

تعظیم شعائر ملی!

آقا جان ! 

این رسم و رسومات خیلی مهمه برا من! 

اصنم خوشم نمیاد هر چی رو با هر چی قاطی کنیم! 

 

یلدامون مبارک!

 

پ.ن:صد حیف که پاییز برفت و صد شکر که زمستون اومد!

مدیون وجودش و امید تو نگاهش

تصمیمی که میرسه به آرزوی قدیمیم! 

تصمیمی که دوباره جون داد بهم و امید داد به دلم... 

تصمیم گرفتم 

تصمیمی که یه راه سخت و طولانی با ریسک بالا داره... 

اما فقط به خودم بستگی داره 

که بخوام 

و میخوام 

و میشه... 

این دفه دیگه میشه 

به امید خودش... 

 

پ.ن:شیفتگان پرواز را میل خزیدن نیست!