بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

پرکار!

اگه امروز موفق به انجام برنامه هام بشم  

میفهمم هرقدر سرم شلوغ تر باشه موفق ترم 

پ.ن:مسئولیت اجرای مراسم هفته خوابگاها رو با دوستان بر عهده گرفتیم درحالی که کلی کار و تحقیق درسی دارم... 

اصن یه ضی ...

۱.ن:حس مفید بودن دارم اما

اولین قدم

عهد و قول های شما کجا...

عهد و قول  های ما کجا...

بی نظیره حمایتها تون

ممنون...

اللهم عجل لولیک الفرج

یه نگاه به دور و بر و کوچه و خیابون بسته... 

تا قشنگ بفهمیم جای هیچ چیز و هیچ کس خالی نیست... 

انگار باورمون شده داریم زندگی میکنیم.... 

 

زندگی بی مولا ینی مردگی 

کی قراره بفهمیم؟ 

بفهمیم که حتی اگه برا فرجم دعا میکنیم واسه رسیدن عدالت و رفاه نباشه 

دل مهدی فاطمه هم دیگه داره می ترکه...

سلام علی ال یاسین

نمیدونم شده به یه جایی برسی که هیشکی نفهمدت؟

بعد دور و برتم همش مخالفت باشه و ضد ارزشای تو؟

خیلی حس خوبیه که تک و تنها میشی و فقط با صدا زدن یکی اروم میشی...


أعوذ بالله من الشیطان الرجیم


ممنان

از علاقه ی وافر وزارت علوم نسبت به دانشجویان امام صادق نهایت تشکر را دارم... 

-استاد میان ترما لغوه دیگه؟ 

-نه! 

-خب اعلام کردن انگار  

-آها آقای وزارت علوم (!) گفته ما همچنان علاقه داریم شما در مسیر طبیعی خود پیش بروید... 

-

:|

نمونه بارز انسان خوشبخت منم که تا میشینم تو اتوبوس بیام خونه دو تا کلاس لغو شده از حالت لغویت (!)درمیان

نکنته ی مهم

تنها فرقش با کنکور اینه که اگه با کتاب باز خوابم ببره و تا لنگ ظهرم بخوابم...  

وقتی پاشدم فحش نثار خودم نمیکنم....

به قول سید:مواظب دشمن قسم خوردمون باش....

میترسی خدا زورش نرسه زندگیتو ضمانت کنه؟ 

- خب پس دیگه تردید واسه چی؟  

پ.ن:یادته گفتی امسال سال آرزوهات بوده؟! 

همینو شنید شیطون که جای شکر غم انداخت به دلت... 

پ.ن:قوله قول که شادی و نشاط قبلی برگرده سرجاش  

انشاالله  

اینم قول حافظ بعد این تصمیم: 

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است....

آقا اجازه...!

آقا اجازه! این دو سه خط را خودت بخوان!
قبل از هجوم سرزنش و حرف دیگران

آقا اجازه! پشت به من کرده قلبتان
دیگر نمی دهد به دلم روی خوش نشان!

قصدم گلایه نیست، اجازه! نه به خدا!
اصلا به این نوشته بگویید «داستان»

من خسته ام از آتش و از خاک، از زمین
از احتمال فاجعه، از آخرالزمان!

آقا اجازه! سنگ شدم، مانده در کویر
باران بیار و باز بباران از آسمان

- اهل بهشت یا که جهنم؟ خودت بگو!
- آقا اجازه! ما که نه در این و نه در آن!

«یک پای در جهنم و یک پای در بهشت»
یا زیر دستهای نجیب تو در امان!

آقا اجازه!............................
.......................................!

باشد! صبور می شوم اما تو لااقل
دستی برای من بده از دورها تکان...

آقا اجازه! خسته ام از این همه فریب،
از های و هوی مردم این شهر نا نجیب.

آقا اجازه! پنجره ها سنگ گشته اند،
دیوارهای سنگی از کوچه بی نصیب.

آقا اجازه! باز به من طعنه می زنند
عاشق ندیده های پر از نفرت رقیب.

«شیرین»ی وجود مرا «تلخ» می کنند
«فرهاد»های کینه پرست پر از فریب!

آقا اجازه! «گندم» و «حوا» بهانه بود،
«آدم» نمی شویم! بیا: ماجرای «سیب»!

باشد! سکوت می کنم اما خودت ببین..!
آقا اجازه! منتظرند اینهمه غریب....

با اجازه کپی...

با مدعی محال است اسرار عشق گفتن

چونان که با تقلا در کیسه ی زباله

خورشید را نهفتن. . . 

*سید حسن حسینی*  

پ.ن:تا به حال اینقدر دلتنگ خونه نشده بودم 

بلخره برگشتیم....

سال 92

بعد مدت ها ....  

ینی از پارسال تا حالا من اینجا ننوشته بودما(!) 

 اتفاقات جالبی دور و برم افتاده و تجربیات خیلی خوبی کسب کردم.. هرچند یه کمی خلق و خو و رفتارم تغییر کرده اما به قول استاد جون به تثبیت هویت رسیدم انگار(!)  

جدایی از بچه های خوابگاه واسه حدود سی روز خیلی سخت تر از چیزی بود که فکرشو میکردم...!  

خدا میدونه آخر این چهار سال که هرکی میره یه شهری قراره چی بشه... 

 پارسال(!)چارشنبه سوری رو واسه اولین بار اجرا کردیم اونم تو خوابگاه... 

 خدا قسمت کرد و باز رفتیم مشهد پابوسی آقا ... 

 و بازم طبق معمول هرساله با افراد باذوق خاندان(!)سفره چیدیم اما با یه تفاوت...  

هفت سین قرآنی هم درست کردم!!!  

بلخره یه فرقی باید داشته باشه هفت سینم با پارسال...  

و بهترین دعایی که در حقم شد دعای خالم بود که: ایشالا همیشه امام صادقی بمونی... ولی این سال همون سالیه که سر سفره ی 91 آرزوشو داشتم  

همون سالی که جلو جلو برگه های سر رسیدشو ورق میزدم و میگفتم: خدااا میشه من تو این روزا خاطره بنویسم ینی؟! 

ما که همچنان در سفریم و الان با فلاکت متصل به دنیای مجازی شدیم  

عید همگی مبارک

فصل بهستان!

شکوفه ها.... 

آرام در آغوش برف خفته اند...

یا ابا صالح

از من گرفته اند تو را این گناه ها 

 پس کی تمام می شود این اشتباه ها؟ 

 یک لحظه دور می شوم از یاد تو ولی 

 تاثیر آن نمی رود از بین ماه ها 

 با این حساب سخت به بیراهه می رویم  

کی ختم می شود به تو این کوره راه ها؟ 

 بی تو غبار بر دل آیینه ها نشست 

 وقتش نشد به سر برسد درد و آه ها؟  

تا بلکه یوسف به سفر رفته عاقبت  

بیرون بیاید از دل تاریک چاه ها  

از شرم کارهای غلط آب می شویم 

 روزی که در نگاه تو افتد نگاه ها

سلاااام

دوستان! 

خدای من خداییه که هر وقت صداش کنم جوابشو میشنوم!  

(یادتونه پست قبلیمو؟!)

امروز استاد قبلیمونو دیدم!!!!  

دقیقا همین شکلی شدم 

فردا حدود ساعت 9-10شبکه سه برنامه داره!!! 

اون وقت امروز خبر دادن که فردا کلاس ساعت اول تشکیل نمیشه!  

من و این همه خوش شانسی ! 

پ.ن:درسته آرزوی کوچیکیه ولی خدای من کار به این حرفا نداره! 

دوسش دارم

استاااد! :(

اگه من دلم واسه استاد قبلیمون تنگ شده باشه باید کیو ببینم؟! 

-مسئول گروهو که خودش استادته!

تداعی آزاد

این که چی میشه که یهو دلم میخواد هرچی تو فکرمرو بریزم تو وبم خودش جای سوال داره... 

ادامه مطلب ...

ها؟

دو هفتس دارم رو مشق شبه!کلاس فلسفه تعلیممون فکر میکنم... 

این که فلسفه ی آفرینش من چیه؟! 

کلی حرف دارم اما...نمیشه جمش کرد... 

ینی واقعا فلسفه ی وجود من چی میتونه باشه؟!!

به همین سادگی ...

در هیاهوی زندگی دریافتم ؛ 

 چه بسیار دویدن ها که فقط پاهایم را از من گرفت 

 در حالی که گویی ایستاده بودم ، 

 چه بسیار غصه ها که فقط باعث سپیدی موهایم شد  

در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود ، 

 دریافتم کسی هست که اگر بخواهد "می شود" و اگر نخواهد "نمی شود" 

خوش به حال میثم....

از پاسخ من معلمان آشفتند
وزحنجرشان هرچه درآمد گفتند
اما به خدا هنوز هم معتقدم
از جاذبه ی تو سیب ها می افتند