بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

ننوشتم که بخوانی نوشتم تا یادم بماند ....

در تب و تاب انتحاب و تصمیم و برنامه ی ....آینده بودیم 

با آرزوهای خودمان آینده ای مشخص تصویر میکردیم و حتی ساعاتی از روز را با آن می گذراندیم 

برای هیچ کدام از ما محقق نشدن آرزو معنا نداشت 

با تمام توان و نیرو به سمت آینده می تاختیم... 

نزدیک خط پایان دوره ی جدیدی شروع شد  

دوره ای برای ثبت آینده ... 

همه انتخاب کردیم آرزوهایمان را و به رخ همه کشیدیم آیندمان را... 

آینده ای که از نظرمان بهترین گزینه بود... 

اما آن شب ...شب انتخاب و ثبت آرزو نگاه هایی بودند که با لبخند نظاره مان میکردند... 

و به آرزوهایی که محال می پنداشتیم می خندیدند... 

به‌آنچه که صلاح خودمان می دانستیم.... 

اما... 

همان نگاه ها کار خودشان را کردند... 

نگاه گرم امام صادق تک تک بچه های مکتبش را انتخاب کرد... 

آن شب ما انتخاب نکردیم  

خود نگاه مهربانش ما را انتخاب کرد... 

بنابر آنچه که می خواستیم...والا جبری در کار نبود... 

پای حرف دل بچه ها که بنشینی شیرین ترین و عجیب ترین خاطرات را می شنوی 

یکی عاشق فیزیک بود و چمدان به دست راهی دانشگاهش که بین راه ... 

سری به مراسم معارفه ی امام صادق زد و بعد هم....راهی خوابگاه شد.... 

آن یکی از روستا های اطراف اصفهان بود و حتی به گوشش هم نخورده بود که چنین جایی وجود دارد!  

حقوق تهران هم قبول بشوی و رتبه ات هم دو رقمی باشد...سرگذشت دختر کرمانی ما بود

این یکی که عاشق مهندسی بود و حتی خودش هم نفهمید چطور راهی اینجا شد! 

سادات که میگفت حتی سر کلاس دانشگاهش هم رفته بود و شب شهادت تو دلش لرزیده بود و اشکش سزاریر شده بود که: 

مگر من چه کم داشتم از آنها که قبولشان کردی؟ 

ظهر همان روز زنگ زدند و خبر دادند که تو مال اینجایی! 

اصلا چرا راه دور ؟ 

خوده من! 

حتی روز مصاحبه هم محض سرگرمی رفته بودم و خوش خوشان... 

حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که آینده ام اینجا رقم بخورد... 

راستش شاید خیلی هم خوشحال نشدم اما.... 

حالا از تمام وجود خوشحالم که آرزویم تحقق یافته!  

نه اینکه من کسی بوده ام یا حتی لیاقت نگاهش را داشتم نه! 

دعای پدر و مادرم مرا به اینجا کشاند 

اینکه خدایا به مصلحتش باشد ... 

رییس دانشگاه بود میگفت.... 

نه یک چیزهایی باشد بین خودمان و خودشان.... 

میلادت مبارک  

پ.ن:نگاهت را در طول مسیر هم از ما برندار... 

پ.ن:کاش عمق حرف هایم را بفهمی وقتی میخوانی نه اینکه مثل همه لبخند تلخی بزنی و زیر لب بگویی: 

مغزش را شست و شو دادند این هم شورش را در آورده! 

نظرات 2 + ارسال نظر
نیلوفر سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:48 ق.ظ

خدا یا

معصومه سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:11 ب.ظ

میلاد پیامبر(ص)و ولادت امام جعفر صادق(ع) رو بهت تبریک میگم
عزیزم موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد