بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

میشنوی؟!

یه وقتایی مثه الان خیلی هوس میکنم با کله برم تو دیوار که بعدش هیچی نمونه ازم!  

 

چمه من چن وقته؟! 

خودمم نمیفهمم 

هه!آره...                              حال من دست خودم نیست....

آدم باشم...

گاهی آدم یه سری چیزا رو فراموش میکنه... 

اما بعد یه مدت میبینه یه چیش میشه... 

میفهمه که فراموش کردن خوبه اگه با عبرت گرفتن همراه باشه... 

داشت یادم میرفت عبرت بگیرم....  

پ.ن:ازونجایی که پست کوتاه نیومده به من اینم یه کم غمگنانه(!)شد ادامه میدیم... 

فنچام خوبن و وضع درسم بد  

پ.ن:بازم غمگنانه شد که! 

خب ندارم خبر خوب! 

هه چرا امروز بعد یه هفته یه رب به یازده رفتم مدرسه حال داد!!!!   

اونم فقط به خاطر سرکشی!!!!

یکی یکی...

و ما به یکی از آرزو هایمان رسیدیم! 

 

بله! دو تا فنچ کوچولوی خوشگل نازنازی بلای جیگر مامانی خوش صدای خوش رنگ 

بزن به تخته 

خریدم! 

و اندر مزایای آنان اینه که دیگه مشکل ساعت ندارم! 

ینی ازونجایی که صبحا گوشیم صدبار گم و گور میشه (چون ساعت تنظیم کردم پاشم و حسش نیس) 

این کوچولوهارو نمیشه گم و گور کرد... 

و از شیش به بعد خواب حرام است بر ما با اون صداشون!!! 

فقط اسم ندارن 

پیشنهاد ندارین؟ 

دوتا اسم قشنگ؟

متشکرم مامان

 بعد ناراحتی از خراب کردن آزمون کارناممو که دیدم با ذوق: 

مامان روانشناسی بالینی سمنان 

مامان:متاسفم نمیشه!
من:  

بعد رفتم انتخاب رشته مجازی کردم 

مامااااااااااااااااااااااااااان!بالینی بهشتی بالینی تهران بالینی علامه بالینی الزهرا بالینی شاهد 

مامان:خب که چی؟ 

من: 

ذوقت منو کشته تشویق کن خب افسرده شدم!!!

شب ساعت یازده و نیم

بعد کلی خودخوری 

یواشکی تو گوش مامان:اگه میشه پاشیم بریم به خدا زندگی دارم اما یه جور پاشو گردن من نیفته باز گیر بدن که بچه درس خون کلاس نذار ...

مامان بعد چند دقیقه:خب دیگه دستتون درد نکنه مینا کار داره میگه پاشیم بریم!!!!!!!!!! 

 

 پ.ن:خسته شدم بس که تیکه شنیدم تیکه هایی که میشه گف آش نخورده و دهن سوختس!  

پ.ن:حالا اینا که همش آزمایشیه اما اگه قبول نشم دق میکنم بدون شکوچشمم آب نمیخوره بخوام قبول شم

پ.ن:چرا امروز مامانم همچی شده ؟!

برگشت

همون یه قدم  

همون قدمی که اگه بردارم بقیشو خودت تضمین میکنی... 

نمیشه چرا؟ 

 

آینده ای که قرار باشه برا رسیدن بهش ازت دور شم نمیخوام... 

خدا کجام؟ 

کجایی؟ 

چرا نمیبینمت؟چرا گمت کردم؟ 

گمت کردم و حالا هیچی ندارم 

آرامش اطمینان اعتماد  

برکت تو هیچ کارم نیست 

آخه چرا؟!

له یا علیه!؟

چخوف نویسنده ی روسی میگه: 

نقادان مثه خرمگس هایی ان که رو پیکر اسب میشینن و اون رو نیش میزنن و از شخم زدن زمین باز میدارند.... 

حالا جدای خشن بودن و بی ادبیش یکی به من بگه  

مگه مگس نیش میزنه؟ 

اگه نقاد خرمگسه تو اسبی (تشبیه کرده دیگه ...؟!)خب پس: 

نوشته هاتم شخم زدنه زمینه! 

حالا تو کیو کوبیدی آقای چخوف؟! 

 

پ.ن:متن برگرفته از کتاب نقد ادبی و قافیه عروض  

و متوجه باشید که بنده چقدر ریزبین و نکته سنج میباشم!!!

نظرسنجی

 جون هرکی دوس دارین به این سوال جواب بدید: 

 دو نفر تحصیل کرده و صاحب نظر یکی دکتری روانشناسی و یکی دکتری الهیات و علوم تربیتی جفتشون یه چی میگن ...  

با توجه به جو جامعه حرف کدوم بیشتر مورد قبول مردمه؟ 

شما کدوم بیشتر به دلت میشینه بش اعتماد میکنی؟  

به خدا خیلی سوال مهمیه امروز واسم پیش اومد دوس داشتم بدونم نظراتتونو ای چه خوبه دلیلشم بگید....  

به خودت بخند بچه جان تحقیقات علمی منو چرا زیر سوال میبری؟؟؟!

آنها (ف.ن)

دلیل سر به هوا گشتن زمین ماه است ...

 

پ.ن: just this...

بازگشت دختری به خانه

عنوان رو بچسب!
بلخره من برگشتم اونم چه برگشتنی 

به زور... 

والا !همشم تقصیر مدرسس!شاکی شدن انگار ناجور 

منم که هرچی فکر کردم آخرین باری رو که مدرسه رفتم یادم نیومد گفتم برم که لاقل نترکن معلما از دلتنگیم!!!! 

 

اما واقعا خوب بود و خدارو شکر خوش گذشت... 

و طبق معمول نتایج خوبی هم داشت که تو ادامه مطلب مینویسم... 

 

آدم دو روز خونه نباشه چقد اتفاقا میفته ها.... 

همه چی عوض شده...! 

راجبه درس هم که کلا عذاب وجدانو تو خودم کشتم(البته به سختی)که دارم میرم تفریح نه درس... 

واسه همین هر وقت لای کتابمو باز میکردم گرد گیری کنم حس مفید بودن بهم دس میداد نه عقب افتادن...! 

تازشمدوس داشتیم اونجارو       آخه خیلی چسبید        هرچی بگم کم بید 

شعر سروندم دیدی؟!! 

خب دیگه چی؟!!  

واای راستی یه غذا یاد گرفتم به اسم گاوی 

دستور پخت و اسمش ماله سیناس(پسرخاله ی 5سالم)امه بدجور خوشمزس

آها مرسی که اومدین اینجا متروکه نموندا کلی ذوق کردم! 

 

پ.ن:دلم واسه شبای اتاقم تنگ شده بود! 

ادامه مطلب ...

تا نمیدونم کی!

خب !

نظر به توافق و تاکید والده برای خارج شدن از جو اینگونه ی اینجانب(!) 

(چیزی نیس خل شدم زده به سرم!) 

ما داریم میریم سفر.... 

هه!هرکی ندونه فک میکنه قندهاره مثلا...ولی خب یه همچی چیزی لازمه واسه حال و هوام... 

گفته بودم عادت به تنهایی ندارم... به قول شاعر:

(هنوز عادت به تنهایی ندارم...باید هرجوری هس طاقت بیارم اسیرم بین ....) خلاصه تا تهش...

این عیدم که موندم خونه دیگه کلا هنگولیدم ...

حالا تا کی نیستم خدا میداند! 

ما که سعی میکنیم نباشیم اما آزمونها ....  

 

 پ.ن:امروز رفتم انقلاب جاتون خالی توفیق اجباری شد و تهران گردی نیز کردم 

(خب خودتی بلد نیستی چون خیلی کنجکاوم خواستم مسیر جدید برم راه طولانی شه از دود و دم لذت ببرم وگه نه هیچم گم نشده بودم فقط یه کم جو ناآشنا بود... 

 مثلا جای میدون انقلاب برج میلاد جلوم سبز شد...!)  

پ.ن:آخ که گاهی چقدر روح آدم محتاج لحظه هایی ست که درآن هیچ کس نباشد...

والله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین...

باز یکی دیگرو بدرقه کردم ... 

مثل اون دفه... 

راهی بودن سمت شما.... 

 

بازم قسمت خودم نشد... 

                                 لیاقت میخواد... 

مهمانی!

میگذرد اما همانطور که میخواستم.... 

حتی حالا که بهشتم جهنم شده است...  

گذشت و شد همان که من می خواستم... 

 

دلم چای میخواهد 

چای با طعم خدا... 

 خدایا مهمان من ... 

به مناسبت خوش گذشتن...این که میگذرند و خوش می گذرند.... 

روزها را میگویم ... 

میبینی؟

ته خط

وقتی بهشتت بشه جهنم...! 

شب میلاد است امشب...

سالروز... 

 

چیز خیلی خوبیه! 

اگه نبود که یهو من از این رو به اون رو نمیشدم... 

اگه نبود که به خودم نمیومدم! 

یادش بخیر پارسال چقدر تو این روز دلم سوخت... 

چقدر دلم میخواست ...بگذریم! 

ازت دور شده بودم ...گرفتار همین زمین ... 

مرسی که هنوز بهم امید داری....! 

میلادت مبارک بانو  زینب(س)

نهایت بی ادبیه این جور خطاب کردن شما... 

اما میدونم که دلت کوچیک میشه قدر بچگی کردن های ما... 

فقط بگم از ته دل خوشحالم ... 

این بهترین اتفاق میتونست باشه واسه حال و هوای امروزم... 

امروز که فهمیدم معرفت در گرانیست ... 

نه دیگه بسه از زمین حرف زدن ... 

چشم مادرت روشن ... 

تبریک منم یه جایی تو شادی آسمونیتون جا بدین ... 

چه خبره امشب آسمون!

با اینکه اصلن قد شما نیستم اما به خدا ته دلم فقط محبت توئه که موندنیه! 

کاش میشد یه روز ببینم ضریحتو از نزدیک...با دستای خودم لمسش کنم و ... 

قسمتم کن خدایا... 

 

یه هدیه برات دارم  

تو دنیا هیچ چیز لایقت نیست...باید چیزی باشه از جنس خودت... 

قبولش کن ازم...  

به همه گفتم واسه شادی دلت یه آیه قرآن هدیه کنن... 

وقت زیادی نمیگیره ..حتی از حفظ هم میشه خوند... 

بسم الله...

داستان ما

 ق.ن:واقعا فکر میکنی اون میتونه کمک کنه؟مثه خودته...نشنیدی چی گف...؟تقصیرمن شد آخرم 

دل منم دیوار داره ...دیواری که کوتاه تر از اون نیست... 

 اما خب خداروشکر بنایی یاد گرفتم دیگه مشکلی نیست!‏  

 اله من واسه نشاطم شکرت ... 

 فدای بزرگیت خوشحالم خوشحال....  

تجربه تلخ زیاد دیدم اما از هیچ کدومش پشیمون نیستم چون...  

بلخره شنیدم صداتو...فهمیدم یه گوشه از حکمتتو... 

 

پ.ن:فقط مونده قاب عکست رو دیوار که دیگه تعلق خاطر خاصی نیست میخوای بیا بردار... 

هرچند فقط یه عکس نیست خاطره های خوبی رو تداعی میکنه... 

همین موند ازت برام  

فقط همینو میخوام  

برو... 

خاصیت...

تمام امروز رو تنها بودم ... 

عید دیدنی نرفتم به هوای درس... 

موندم خونه به هوای درس با فکر اینکه الان خیلیا زدن جلو... 

 

نه بابا ما اهلش نیستیم... 

نمیفهمم اصلن نمیتونم تنها طاقت بیارم... 

حتی برای چیزای مهم... 

 

تنوع لازم داشت دلم ...تنهایی هم نمیشد ...با شعر و تلویزیون و  چه و چه هم نمیشد... 

 

دلم میخواس آدم ببینم...! 

 یهو به سرم زد بشم مثه همه کنکوریا وب تعطیل گوشی خاموش و ... 

دیدم نه بابا خل میشم 

اینجا مثه خونم میمونه ۴سالی هس ساختمش هروقت تنوع میخوام کلید میندازم میام تو همه چی هست ...  

شرط لازم برای تنوع اما کافی نه...

گرمای خونه یه چیز دیگس با همه ی سرو صداهاش...

خلاصه... 

جای هیچ چیز و هیچ کسو هیچ چیز و هیچ کس دیگه نمیگیره... 

 

پ.ن:درسته کشک بادمجون خوشمزس از همه چی بیشتر تر دوس دارم ولی خب دلیل بر تنبلی نمیشه ...باس یه چیز دیگه طبخیده شود!وگر نه این میشود که شد...! 

 

پ.ن:نتیجه اخلاقی ----> همه چی که درس نیس آدم باس وقت بزاره یه کم متنوع غذا بپخه!

باز قلم برداشتم!

 نه اشتباه نکن! 

حالم ناخوش نیست... 

مگر هر وقت کسی حالش غریب شود غصه مهمان دلش شده؟! نه تصور غم را از دلم پاک کرده ام ... 

کوچک تر از آنی بود که زورش به من بچربد!!!فقط دوست دارم بنویسم  

  

ادامه مطلب ...

الهی شکرت

خدایا شکرت... 

 

قبلنا این قدیمیا خیلی پایبند آداب و رسوم بودنا... 

حالا الان به زور دگنک(!)باید بیاریشون سر سفره... 

بعد از چیدن سفره و گذاشتن عضو جداناپذیرش (دیوان حافظ)همرو نشوندم سر سفره .... 

 

و هرکی مشغول یه کاری شد  

یکی قرآن می خوند یکی حواسش به دست بابابزرگ بود که ببینه چقد عیدی قراره بگیره یکی درحال ناخنک زدن به شیرینی و یکی هم به ثانیه شماری تلویزیون خیره شده ... 

منم حافظ به دست دعاهامو زیرلب مرور میکردم...نمیدونم چی شد که آخرشم دعا برای خودم یادم رفت... 

اما همه ی همه رو یاد کردم.... 

الان سبکم سبک سبک... 

و

سال نو میشود...  

اولین سالی که با شروعش دلم لرزید و اشکم... 

 

حافظ هم مثل همیشه گل کاشت واقعا گل کاشت...  

سحر به بوی گلستان دمی شدم درباغ 

  که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ 

به جلوه ی گل سوری نگاه میکردم  

 که بود در شب تاری به روشنی چو چراغ 

چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور 

  که داشت از دل بلبل هزارگونه فراغ 

گشاده نرگس رعنا زغیرت آب از چشم 

  نهاده لاله ی حمرا به جان و دل صد داغ 

زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن  

 دهان گشاده شقایق چو مردم ایاغ 

یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست  

 یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ 

نشاط روز جوانی چو گل غنیمت دان 

  که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ

 

خلاصه امروز میبایست (!)تمام لذت را میبردم از نوروزی چه دید و بازدید چه چه چه ... 

و خداروشکر خیلی خوش گذشت و خیلی خوب شروع شد خصوصا اینکه بعد تحویل رفتیم پیش شهدا... 

از فردا من بدبخت باید همه چیو بذارم کنار... 

درس  درس درس... 

همیشه نشاط رو همسایه ی دلمون نگه دار خداجون!

پست اختصاصی

آخرین غروب سال ۹۰ 

سالی که نمیشه شمرد غروباییشو که با هم بودیم..... 

 

الان از احساس لبریزم نمیشه بگم بگم هم کسی نمیفهمه ...

اصلا کسی چه میفهمه حسه من و تورو...  

قسم به صدای لرزون پشت تلفنت که خواستی نفهمم اشکتو ...قسم به آخرین تماس امسال ... 

تویی همون که هم من میدونم هم تو ... 

 

به یاد همه ی غروبای قشنگ این سال.... 

این اشکام تقدیم تو... 

 

 

خدایا برام نگهش دار 

خوش میای نوروزی!دوست داریم!!!

ینی به قول استاد چندشه... 

امسال با دیری دیری دیرید دیری دیری دیرید نوروز ما باس بگیم...  

واااااااااااااااااااای کنکور 

 

الان قرار بود نیام اما خوده خودم با آپش جو داد یهو اومدم... 

فرداس ینی... 

 

هی جوانی کجایی که هنوزم هستی اما لای کتاب پوسیدی....! 

 

میگم چرا تموم نمیشه ازون ور فک میکنم به الانم افسردگی میگیرم  

you know...؟!دچاربحران نظریه ی اریکسون که در ۶۵ سالگی به بالا رخ میده میشم: 

یکپارچگی و وحدت درمقابل سرگردانی و حیرت!!  

 

اگه بدونی چقد نشاط دارم نوروزی!!!خوشحالم از اومدنت! 

 

بچه ه ه ه ه  ها! 

من اولین تجربه ی کاریمو به ثمر رسوندم... 

توسط مربوطه(!)شخصی به ما ارجاع داده شد که از حالت  وابستگی شدید و یه جورایی دیپ سدنس الان رسیدن به دیپ هپینس....به جون خودم(اغراق را نیز منظور بفرماییدا)   

(البته خب در حد من بود مشکلش ینی خیلی تخصص نمیخاست و از پسش برمیومدم لابد) 

خودش خیلی کمک کرد ووووی که چه حس خوبی دارم  

بلخره گوش دادن به تجربیات استاد گرامی و تجربیات خودمان به یه دردی خورد 

خدایا عیدی خوبی بود مرسییییییییی

 

 

حالا دیگه به پست پایین مراجعه بفرمیو...