بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

شما چی میگین؟؟؟

به نظر شما چه جوری میشه دلبسته بود اما وابسته نبود؟؟؟ 

اگه چیزی به ذهنتون می‌رسه خوشحال می‌شم منم مطلع کنین!

مترسک

یک بار به مترسکی گفتم « لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای »

گفت « لذت ترساندن عمیق و پایدار است ، من از آن خسته نمی‌شوم »

دمی اندیشیدم و گفتم « درست است ؛ چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام »

گفت « فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را می‌شناسند »

آنگاه من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من .

یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد .

هنگامی که باز از کنار او می‌گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می‌سازند .


                                                                                   

                                                                    دیوانه / جبران خلیل جبران \

بیایید با هم...

1  مگر من کتاب شما مسلمانان نیستم.

2  مگر من شفا و رحمت از جانب پروردگار نیستم.

3  مگر من آخرین کتاب الهی و فرستاده شده نزد آخرین پیامبر نیستم.

4  مگر قرار بر آن نیست که دنیا و آخرت شما را آباد کنم.

5  مگر من نجات دهنده شما از ورطه های هولناک قیامت نیستم.

6  مگر من کسانی همچون نبی مکرم اسلام و دوازده امام را تربیت نکرده ام.

7  مگر کسانی همچون سلمان و ابوذر و مقداد و کمیل و ... شاگردان مکتب من نیستند.

8  مگر کسانی همچون شیخ صدوق، شیخ طوسی، شیخ مفید، ملاصدرا، شیخ انصاری، علامه طباطبایی، امام خمینی و .... از خرمن من توشه نچیدند.

مگر من کتاب ساز و آوازم که این همه به چگونه خواندن من توجه می کنید و گوشه چشمی به حقایق من ندارید

9 مگر تربیت دانشمندانی چند، در قرون مختلف بواسطه پیروی از حقایق من نبود.

10  مگر عظمت جهان اسلام در عمل به محتوای من نبود.

11  مگر من همان کتابی نیستم که اگر عمل به من شود تمام راه ها بر روی شما گشاده می گردد.

12  مگر من زنده کننده نام خداوند شما نیستم.

13  مگر من کتاب هدایت نیستم.

14  مگر من کتاب عفو و بخشش نیستم.

15  مگر من برای بشارت و انذار نیامده ام.

16  مگر به کسانی که به من گوش دهند رحمت نمی آورم.

17  مگر در من بهترین و زیباترین قصص و سرگذشت ها نیامده است.

18  مگر من راه شادی و کسب ثروت را به شما نیاموختم.

19  مگر من از طرف خدای عظیم نازل نگردیده ام.

20  مگر من شما را سفارش به پرهیز از لغو و دوری از شیطان نکرده-ام.

21  مگر من عامل وحدت شما نیستم.

22  مگر من شما را به فرقان نمی رسانم.

23  مگر من موجب بشارت مؤمنین نیستم.

24  مگر من شما را از شر دشمن حفظ نمی کنم.

25  مگر استواری و قوام من باعث محکمی دین شما نیست.

26  مگر غیر قابل دستبرد بودن من موجب فخر شما نیست.

27  مگر احکام من بر شما واجب نیست.

28  مگر مالامال از حکمت نیستم.

29  مگر من موجب یاد آوری حقیقت تو نیستم.

30  مگر عزت و زنده شدن نام تو در دستان من نیست.

31  مگر سر تا سر من پر از پند نیست.

32  مگر من سفره کرمم را بر روی همه به رایگان پهن نکرده ام.

33  مگر سر تا سر عالم در مقابل من خاشع و متواضع نیست.

34  مگر من راه چگونه حرف زدن را به تو نیاموختم.

35  مگر کسی تاکنون توانسته در من کجی و ناراستی بیابد.

36  مگر من آن همه درباره دوست خوب و سفر سفارش نکرده ام.

آنقدر از من فاصله مگیر ، آنقدر با من بی مهرید که صدای پیامبرتان از مهجوریت من به عرش رسید ( اشاره به آیه 30 سوره فرقان ).

37  مگر من راه ادب و استقامت ورزیدن را به تو نیاموختم.

38  مگر من راه امید و به دست آوردن کلید آسمان ها و زمین را به تو نیاموختم.

39  مگر من جز به اعتدال رفتن را به شما سفارش کرده ام.

40  مگر من زبان شاکرانه داشتن را به شما نیاموختم.

41  مگر شما ایمان به حافظ و نگه دارنده من ندارید.

42  مگر من در شبی مبارک و به نزد آدمی مبارک و برای کاری مبارک نازل نگردیده ام.

43  مگر نماز من شما را از فحشا و کار زشت باز نمی دارد.

44  مگر بارها تجربه نکرده اید که دوری از من موجب نزدیکی شیطان به شما می گردد.

45  مگر خواندن من و یاد آوری نام خدا موجب نرمی قلب هایتان نمی-گردد.

46  مگر خواندن من موجب مرتفع شدن دشمنی هایتان نمی گردد.

47  مگر عمل به من اخلاق شما را الهی نمی کند.

48  مگر من آن همه درباره عقل و نماز به شما سفارش نکرده ام.

49  مگر من شما را از ظلمت به نور رهنمون نیستم.

50  مگر کسی که بواسطه من رنگ الهی یافت بهترین رنگ را نیافته است.

51  مگر من زبان ستایش و استعانت از خدا را به شما نیاموخته ام.

52  مگر من موجب خلیفه شدن آدمی نیستم.

53  مگر از طریق من خداوند همه اسماء را به تو نیاموخت.

54  مگر من همه جا اول خدا دیدن را به تو نیاموختم.

55  مگر من کار خیر را به تو نیاموختم.

56  مگر من نگفتم که اگر خدا را یاد کنی خدا نیز تو را یاد می کند.

57  مگر من نگفتم که استعانت از صبر و نماز تو را همچون کوه استوار می کند.

58  مگر من راه برون رفت از مصیبت ها را به تو نیاموختم.

59  مگر من به تو نیاموختم که لحظه ای خدا بندگان خود را رها نمی-کند، پس همیشه امیدوار باش.

60  مگر من راه نیکی و بخشش را به تو نیاموختم.

61  مگر من راه عفو و گذشت را به تو نیاموختم.

62  مگر من راه امانتداری و عدالت را به تو نیاموختم.

63  مگر من تعهد و تعاون را به تو نیاموختم.

64   مگر من راه زندگی را برایت روشن نکرده ام.

65  مگر من به تو نگفتم زندگی چیزی جز سعی و تلاش نیست.

66  مگر من راه مهربانی، صداقت و پاکی ها را به تو نیاموختم.

67  مگر من با فرصتی که در اختیار شماست نگفتم سرنوشت خود را خوب رقم زنید.

68  مگر من به تو نگفتم به خاطر نیکی هایت چه پاداش بزرگی در انتظار توست.

69  مگر من راه طلب و خواستن را به تو نیاموختم.

70  مگر من مکرراً سفارش درباره پدر و مادر نکرده ام.

71  مگر من نتیجه عمل صالح و رسیدن به قرب الهی و مقام محمود را به تو متذکر نشدم.

72  مگر من در ارتباط با حرمت و کرامت  انسان ها به تو سفارش نکرده ام.

73  مگر من رمز موفقیت و سعادتمندی شما نیستم.

همه این حقایق که برشمرده شد گوشه ای از نور افشانی های من است ولی شما با این وجود با من نامهربانید، چرا با من قهر می کنید، چرا با من بد رفتاری می کنید، چرا توجهی به معانی و حقایق من نمی کنید، چرا تنها برای جمع آوری ثواب به قرائت من می پردازید، مگر من کتاب ساز و آوازم که این همه به چگونه خواندن من توجه می کنید و گوشه چشمی به حقایق من ندارید و یا چرا گاه تنها به طوطی وار خواندن من بسنده می کنید ، گرچه ممکن است اینها نیز روزی بکار آید، ولی شما کاری کنید که همیشه به کارتان آیم، یادتان باشد که من کتاب شما هستم، من برای شما از ساحتی نورانی و قدسی نازل گردیده ام تا شما مرا یار و یاور خود بدانید و با عمل به من نورانیت و معنویت در سر تا سر زندگی شما جریان یابد، من آمده ام نهاد نا آرام جهان را به امن و امان بازگردانم. من آمده ام ظلمت و غوغای عالم مادی را به آرامش معنویت مبدل سازم، من آمده ام تا استرس و اضطراب ها وتشویش هایت را بزدایم، پس تو را به خدا با من بی-مهری مکن و یادی از من کن و لحظاتی را با من باش و دستت را در دستان من قرار ده و آنقدر از من فاصله مگیر ، آنقدر با من بی مهرید که صدای پیامبرتان از مهجوریت من به عرش رسید ( اشاره به آیه 30 سوره فرقان ). معصومین اگر معصوم شدند به واسطه عمل کردن به من است، ولی شما یا اصلا توجهی به من ندارید و یا گاه بدون توجه به معانی مرا می خوانید، گاهی نیز به عنوان تبرک از من سود می جویید و گاه برای ثوابِ مردگانتان مرا می خوانید، غافل از آن که من کتاب زنده ها هستم و آنقدر توان دارم که بتوانم توی مرده را زنده کنم. ولی شما انگار بر دل هایتان قفل زده اند که این گونه بی توجه به دستورات من هستید ( اشاره به آیه 24 سوره محمد ) این بی توجهی شما باعث غربت من گردیده و من تنهای تنها و در غربت تنهایی باید به سوی خالق عالم بازگردم، او از چنین بازگشتی راضی نیست، چرا که مرا فرستاده تا با تو به آستان قدس او بازگردم. پس جان من، اکنون که من جان تو ام و از رگ گردن به تو نزدیکترم، برای زنده شدن خودت گامی بردار تا هر دو رقص کنان به ساحت قدس ربوبی بازگردیم.

1  فهمیدن قرآن را جزء برنامه های زندگی خود قرار دهیم.

2 سعی کنیم حداقل سالی یک بار هم که شده ترجمه قرآن را بخوانیم.

3  همراه با قرائت قرآن به معانی آن نیز توجه کنیم.

4  برای قرآن عظمت و احترام خاصی قایل باشیم.

5  تلاش کنیم دستور العمل های اخلاقی قرآن را آویزه گوش خود کنیم.

6  هر روز در ساعتی مشخص حداقل یک حزب از قرآن را همراه با معنی قرائت کنیم.

پدر بزرگ

وقتی به صورت چروکیده و شکسته اش نگاه کنی می توانی از لای چین های پیشانی اش سال ها تجربه و عبرت را ببینی.

وقتی به چشم هاش که حالا از سنگینی پلک هاش روی هم آمده اند نگاه کنی می توانی مدت ها سعی و تلاش را ببینی.

وقتی به لبان خشک و خط خطی اش نگاه کنی می توانی هزاران هزار پند و نصیحت را بیاموزی .

وقتی به ابرو های درهم رفته اش نگاه کنی می توانی هزاران بارشادی و شوق و هزاران بار غم و اندوه را ببینی.

وقتی به گودی ای که زیر چشماش افتاده نگاه کنی می توانی سال ها سختی و مشقت را ببینی.

درست فهمیدی اون پدربزرگه همونی همه ی این ویژگی ها را تو خودش داره همونی که دلش بزرگه همونی که حالا کم کم داره ساکشو می بنده.

براش دعا کن قلبش خسته شده حوصلش سر رفته دلش می خواهد بعد از این همه سال حتی برای دقیقه ای استراحت کنه

می دونی که اگه قلبش همچین کاری کنه اون وقته که دیگه بابابزرگ هم میره و برای همیشه مثل قلبش استراحت می کنه آخه قلبشو خیلی دوست داره از همون اول تا همین حالا باهاش بوده یه عالم خاطره و عشق و محبت توش داره

اگه بره کی در این گنجینه را باز می کنه کی می فهمه که توش چی بوده اون وقته که دیگه این همه سال سعی و تلاش هم دفن می شه

براش دعا کن

شوق دیدار

شوق دیدار 

 این چنین شتابان به کجا می روی؟ مگر نمی شنوی که از ماذنه ی هستی صدای تکبیر برخاسته است؟ از زمین و آسمان ندای((الله اکبر)) به گوش می رسد و خاکیان و افلاکیان یکسره سرود بندگی می خوانند: اشهد ان لا اله الا الله بنگر که چگونه کاروان هستی همه رو به سوی او آورده اند و ندای ((حی علی الصلاه))از هر کرانه ی عالم به گوش می رسد. چرا که وقت دیدار نزدیک است. این همه تب و تاب و بی قراری چرا؟ از یک سو عطر آب حیات به مشام تشنه کامی رسیده، و از دیگر سو مهربان ترین بخشنده به نیازمندان هستی، بار عام داده است.انصاف ده و به من بگو وقتی طوفان شوق ، ذره ی بی مقدار را به سیلاب افکنده، چه چیزی جز شتافتن به سوی او را می توان انتظار داشت؟ اما چگونه؟ تو هیچ آداب دیدار می دانی؟ آیا جسم و جان را آماده ی ورود به وادی قدس و طهارت کرده ای؟ آری جز با پاکی و طهارت نمی توان در آنجا قدم گذاشت. پس تن از آلودگی ها خواهم شست، پاکیزه ترین و زیبا ترین جامه هایم را خواهم پوشید، از گل های بهاری دل انگیز ترین عطر ها را به ودیعه خواهم گرفت و آنگاه با آرامشی تمام در پاک ترین مکان ها و در جمع مشتاقان دیدارش قیام می کنم. ادامه دارد...... .

هر اتفاقی که می‌افتد به نفع ماست

توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکردکه خیلی مغرور ولی عاقل بود

یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بودشاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟
و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت:
من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید

شاه به فکر فرو رفتکه چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد
وچه جمله ای به او پند میدهد؟همه وزیران را صدا زد وگفت
وزیران من  هر جمله و هرحرف با ارزشی که بلد هستید بگویید

وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتندولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد
دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاوند
وزیران هم رفتند و آوردند شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر کسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت هر کسی به چیزی گفت باز هم شاه خوشش نیامد  تا اینکه یه پیرمردی به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم گفتند تو با شاه چه کاری داری؟ پیر مرد گفت برایش یه جمله ای آورده ام همه خندیدند و گفتند تو و جمله ای پیر مرد تو داری میمیری تو راچه به جمله
خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را راضی کند که وارد دربار شود شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟ پیر مرد گفت جمله من اینست "هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست"
شاه به فکر رفت و خیلی از این جمله استقبال کرد و جایزه را به پیر مرد داد پیر مرد در حال رفتن گفت دیدی که هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟
تو سر من کلاه گذاشتی پیر مرد گفت نه پسرم به نفع تو هم شد چون تو بهترین جمله جهان را یافتی پس از این حرف پیر مرد رفت شاه خیلی خوشحال بود که بهترین جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند از آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میآمد
میگفت هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست تا جائی که همه در دربار این جمله را یاد گرفنه
وآن را میگفتند که هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست
تا اینکه یه روز پادشاه در حال پوست کندن سبیبی بود که ناگهان چاقو در رفت و 2 تا از انگشتان شاه را برید و قطع کرد شاه ناراحت شد و درد مند وزیرش به او گفت هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست
شاه عصبانی شد و گفت انگشت من قطع شده تو میگوئی که به نفع ما شده به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد وتا او دستور نداده او را در نیاورند  چند روزی گذشت  یک روز پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله کردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت کردنداین قبیله یک سنتی داشتند که باید فردی که خورده میشود تمام بدنش سالم باشد ولی پادشه 2 تا انگشت نداشت پس او را ول کردند تا برود  شاه به دربار باز گشت و دستور داد که وزیر را از زندان در آورند وزیر آمد نزد شاه و گفت با من چه کار داری؟
شاه به وزیر خندید و گفت این جمله ای که گفتی هر اتفای میافتد به نفع ماست درست بود من نجات پیدا کردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی این چه نفعی است شاه این راگفت واو را مسخره کرد  وزیر گفت اتفاقاً به نفع من هم شد شاه گفت چطور؟ وزیر گفت شما هر کجا که میرفتید من را هم با خود میبردید ولی آنجا من نبودم اگر میبودم آنها مرا میخوردندپس به نفع منهم بوده است
وزیر این را گفت و رفت

برخورد ما احساس ما را می سازد.

 

من امروز صبح زود از خواب بیدار شدم. از کارهایی که باید انجام دهم هیجان زده هستم. مسئولیت هایی دارم که باید تمام تلاش خود را برای انجام آن به کار بندم. من مهم هستم. شغل انتخاب است. انتخاب اینکه امروز چگونه روزی باشد.

امروز می توانم از بارانی بودن هوا نالان باشم. یا اینکه بخاطر آبیاری باغچه کوچکم و تمیز شدن هوا سپاسگزار باشم.

امروز بخاطر اینکه جیبم خالی است، می توانم غمگین و ناامید باشم یا اینکه  از سرمایه گذاری که انجام داده ام خوشحال و امیدوار باشم. و این را فراموش نمی کنم که بزرگترین سرمایه من سلامتی من است.

امروز بخاطر کسالتی که دارم می توانم شاکی باشم یا اینکه از زنده بودنم خوشحال باشم. و برای بهبودی بجنگم.

امروز می توانم بخاطر همه آن چیزهایی که پدر و مادرم در اختیار من قرار ندادند شاکی باشم یا اینکه بخاطر فرصت زندگی که به من دادند قدردان آنها باشم.

امروز بخاطر تنهایی و نداشتن دوستان خوب می توانم ماتم بگیرم یا اینکه می توانم از فرصتی که برای پیدا کردن یک دوست خوب دارم هیجان زده باشم.

امروز می توانم بخاطر سر کار رفتن غرغر کنم یا اینکه فریادی از شادی بکشم چون دارای یک شغل هستم. و می توانم برای پیشرفت شفلی یا پیدا کردن شغل بهتر با فراغ خاطر تلاش کنم.

من می توانم بخاطر مدرسه رفتن شاکی باشم یا اینکه ذهن خود را آماده کنم تا دانش کافی بدست آورم. و برای آینده سرمایه سازم.

امروز می توانم بخاطر انجام کارهای خانه بی حوصله باشم یا اینکه بخاطر داشتنن پناهگاهی از خداوند سپاسگزار باشم.

امروز گل من آماده است و انتظار مرا می کشد تا به آن شکل دهم. و من مجسمه سازی هستم که می خواهم بهترین تندیس خود را بسازم.

اینکه امروز چگونه روز باشد بستگی به من دارد. و من می خواهم روزی بسازم که آن را دوست دارم.

روز نو

روز نو همان روزی است که به نام نوروز خوانده می شود

همان طنین و هلهله و شادی و سفره سبز هفت سین

روز نو همان دیدار نوست و لحظه هایی که بوی سمنو می دهند.

روشنی چشم ما!، نوروز کی می آید؟؟؟

گل نرگس

ای کاش می دانستم در کدام جمعه خورشید از همیشه زیباتر است!!! 

در آن روز چشم ما به دیدن تک گل سرخ باقی مانده روشن می شود...

آشنا

کیست که تو را نشناسد، تو آشنایی برای تمامی دلها و نگاه ها .

ای گل نرگس ، در جست و جوی تو زمین و کهکشان را می گردم . می دانم رد پای تو کنار بهشت پیداست باید خودم را بشناسم تا به تو برسم...

چتر ها را ببندیم

چتر ها را ببندیم، به ضیافت قطره های پاک باران برویم و بگذاریم که باران، گناهانمان را پاک کند و بشوید. نگاه خسته مان را زیر بارن تازه کنیم چرا که فردا طلوع پاک رویاهاست. چتر هارا ببندیم، باران زیباست...

مادر...

 این داستان برای من خیلی جالب بود امیدوارم شما هم خوشتون بیاد فقط نظر یادتون نره  

 

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره.

خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اون جا دور شدم.

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره.

فقط دلم می خواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش زمین دهن وا می کرد و منو .. کاش مادرم  یه جوری گم و گور می شد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری؟

اون هیچ جوابی نداد...

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم.

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.

اون جا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی...

از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من.

اون سال ها منو ندیده بود و همین طور نوه هاشو.

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم  بی خبر.

سرش داد زدم:" چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟! گم شو از اینجا! همین حالا!!!"

اون به آرامی جواب داد:" اوه خیلی معذرت می خوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم" و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه.

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.

بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی.

همسایه ها گفتن که اون مرده.

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن.

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم.

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا.

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم.

وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم.

آخه می دونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی.

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ می شی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو.

برای من افتخار بود که پسرم می تونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه. 

با همه عشق و علاقه من به تو!!!

بارون وشیشه

باران و شیشه

قطره های باران می خوردند به شیشه، چیک چیک چیک

داشتن با زبون خودشون به شیشه سلام می کردند،غافل از این که شیشه زبون بارون را بلد نیست با این که سالهاست تنها همدم تنهایی های باران شیشه است، ولی خوب چه می شه کرد اون بارون است و این شیشه.

بارون می خواست یکی حرفاشو بفهمه ناراحت و دلگیر شده بود هیچ کس با اون همصحبت نمی شد.تصمیم گرفت تبدیل به شیشه بشه تا شاید شیشه اونو درک کنه اما بارون فقط ظاهرش شیشه ای بود،و دلش لطیف و آرام.

شیشه هم شاید مثل بارون نبود اما دلش صاف بود و آرام بدون هیچ آلایشی.

شیشه می خواست به بارون بفهمونه که دلش صاف و لطیفه مثل اون، اما نتونست راهی پیدا کنه آخه ثابت بود و بی حرکت.

بارون اما حرکت داشت و تونست یه راه حل پیدا کنه اون قدر به شیشه بارید تا کم کم قطره هاش بخار شد و از سرازیری وجودش روی شیشه نوشت : دلم تنگه!

شیشه خیلی ناراحت بود شاید بیشتر از بارون آخه بارون تونسته بود حرف دلشو بزنه اما شیشه چی؟

تنها کاری که می تونست بکنه جاری کردن دلتنگی های بارون بود رو زمین،

کی می دونه شاید شیشه هم منظورشو به بارون رسونده بود.

به نظر شما شیشه چه جوری با بارون حرف زده بود و منظورش از اون کار چی بود؟

خوشحال می شم نظرتونو بدونم.

خداوندا با تو سخن می گویم

 
خداوندا با تو سخن می گویم
از عشق
آن میل شدید درونی
آن جادوی جاودانی
آن عطش کاشتن و درو کردن
آن عظمت فکر کردن و دیدن
آری خداوندا از تو می پرسم
کجا رفته است آن تکثر روح نیک تو
اگر درون نیک است پس اینها چیست
صدای قناری در قفس از برای چیست
خداوندا از تو می پرسم
اگر آدم اشرف مخلو قات است
اگر او کمال آفریده ها است
پس چرا حقارتش می بینی
پیش مخلوقات
او را که افسارش باز کردی وگفتی برو تا باز گردی سوی من
خداوندا از تو می پرسم
کدامین مالک گله اش را دست گرگ می سپارد
که تو گرگ را مبصر کلاس ما کردی
ما در زمین همه بنده شیطانیم
اگر خود را گول نزنیم
او ما را حکمرانی می کند
هر چه خواهد می دهد و هر چه می خواهد گیرد
الا جان که از آن توست
خداوندا از تو می پرسم
آیا نمی خواهی ظاهر کنی آن حقیقتی که وعده داده بودی
آن قیامتی که ما را از آن ترسانده بودی
خداوندا پس کجا خوابیده آن ناجی که ما را قول امید داده بودی
امید در انتظارش یاٌس را می نوشد
و خداوندا از تو می پرسم
کی می شود دیگر از تو نپرسم

حدیث

امام صادق(ع) می فرماید: هر جوان مومنی که قرآن بخواند، قرآن با گوشت و خونش درمی آمیزد و خداوند او را با فرشتگان بزرگواری که نویسندگان و حاملان قرآنند همنشین می سازد. قرآن نیز در روز قیامت حافظ و نگهبان او می شود.

یه کار خوب

می خوام به یاری خدا امسال (سال جدید) را یه قرآن ختم کنم گفتم شاید شما هم دلتون بخواد توی این کار خیر سهمی داشته باشید پس بیاید با دلگرمی هم و به یاری خدا این حرکت عظیم و ارزشمند را انجام بدیم اگه موافقید با نظر دادن خبرم کنید موفق باشید منتظرتان هستم.(در ضمن سهمیه بندیش هم با خودتون. فقط تا سال دیگه تموم بشه. یا علی)

 

قرآن کریم، کتاب هدایت و رستگاری ما مسلمانان است. خدای بزرگ راه سعادت را در این کتاب نشان داده است. اینک که می خواهم برای زندگی خود برنامه ریزی کنم، در آغاز می کوشم که با این کتاب آشنا شوم. هر روز آن را بخوانم، به تدریج معانی آن را درک کنم و با بهره گرفتن از تعلیمات پیشوایان دین و تدبّر در آیات، به پیام های این کتاب آسمانی پی ببرم و آن ها را در زندگی به کار بندم.

خدایا!

مرا در این راه یاری فرما تا شکر این نعمت بزرگ را به جا آورم و در پرتو این چراغ فروزان راه رستگاری را بپویم.

 

این بار آسمان به خاطر تو بارید

یادته چقدر آرزو داشتی ، یادته چقدر خواسته و نیاز داشتی، یادته چقدر ازم کمک خواستی ؟ هر دفعه هم حرفتو زدی و خواستتو گفتی و رفتی حتی منتظر جوابشم نشدی. تو به من نامه میدادی و خواسته هاتو توش می گفتی اما همین که نامه به دستم می رسید،همین که می خواستم جوابتو بدم دیگه نبودی.

ممکنه خیلی هاشو یادت رفته باشه ولی من یادمه همشو ،

تو فکر کردی هرچی می گی من نمی شنوم خودمو به اون راه می زنم یا نه ،اصلا دوستت ندارم.

امانه، اگه صبر می کردی و پای قول و قرارات می موندی اون وقت می فهمیدی که چقدر خوب شد که به حرفت گوش ندادم، مشکل تو این بود که همه چیز رو همون موقع می خواستی حاضر و آماده اصلا حاضر نبودی یه کم صبر کنی ..

تو فکر می کردی باهات قهرم ، برات اهمیت قائل نمی شم

حالا قهر نکن من دوست ندارم تو رو ناراحت ببینم یه کم هم به داشته هات فکر کن ببین چقدر چیز داری، سلامتی، پدر و مادر، عقل، فهم، شعور. پس این هارو کی بهت داده؟

مگه می شه این همه چیز بهت بدم و باهات قهر هم باشم؟

یه کم فکر کن! اون وقت خودت متوجه می شی و می فهمی که تو اشتباه می کردی.

اگه قشنگ گوش کنی می فهمی ، گوش کن ! آسمون داره می باره ابرا دارن گریه می کنن،اونا هم می خواهند باهات همدردی کنن، زود باش برو زیر بارون من از اون بالا نگات می کنم....

می‌خواهم با تو دوست شوم!

سلام، سلام به تو ای یار و یاور تنهایی. می‌خواهم با تو، با تو که بهترینی صحبت کنم و برایت نامه بنویسم؛ ابتدا خودم را معرفی می‌کنم:

   من یکی از همان بنده‌هایی هستم که تو آفریده‌ای، همانی که گاه‌وبی‌گاه دلش می‌گیرد و آرزوهای عجیب و غریب می‌کند، همانی که پایش را توی یک کفش می‌کند و می‌گوید همین حالا باید آرزویم را برآورده کنی و حرف فقط حرف خودش است.

   دلم می‌خواهد با تو صحبت کنم و حالا هم که این موقعیت پیش آمده دوست دارم با تو درددل کنم.

   خدایا تو هستی آن خلیل و آن عزیز و آن کریم، تو هستی که هرقدر هم که بنده‌هایت به تو ناروا کنند باز هم دوستشان داری. من هم دلم می‌خواهد با تو دوست شوم، اما فکر نمی‌کنم که قبول کنی . آخر مگر می‌شود که خدای به این بزرگی با بنده‌ کوچکی همچون من دوست شود؟!

   اما نه، شاید هم قبول کردی، آخر تو بودی که با حضرت ابراهیم ع دوست شدی، آن‌قدر که همه ابراهیم را خلیل‌الله صدا می‌کردند.

  پس می‌توانی با آدم‌ها هم دوست باشی!

   می‌دانی که منظورم چیست؟ منظورم این است که تو هم پیشنهاد من را بپذیری.

   می‌دانم، می‌دانم که تو قبل از اینکه کودکی به دنیا بیاید، به او هدیه‌ای می‌دهی و شرط می‌کنی که هرکس هدیه‌ات را خوب نگه دارد، دوست واقعی توست. به من هم آن هدیه را دادی، همان قلب پاک و شفاف، ولی چه کار می‌شود کرد، نتوانستم قدر هدیه‌ام را بدانم و آن سفیدی را کم‌کم پر از لک کردم و وقتی به خودم آمدم، دیدم که هدیه‌ات را گم  کرده ام، ولی تو خودت بودی که گفتی:

   «صد بار اگر توبه شکستی بازآی»

   خوب من هم به درگاهت استغفار می‌کنم و امیدوارم که توبه ام را بپذیری.

   آخر من دلم می‌خواهد وقتی که مرا پیش خودت دعوت کردی، بتوانم سرم را بالا بگیرم و یک جای خوب پیش تو داشته باشم.

   امیدوارم با دوستی من با خودت موافق باشی.

   به امید روزی که یکی از بنده‌های خوب و مخلص تو باشم و بتوانم روز محشر سرم را بالا بگیرم و کارنامه اعمالم را از تو، ای مهربان‌ترین مهربانان، تحویل بگیرم.                         

دوستدار همیشگی تو
مینا دانشور 

مداد

پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی.