یک بار به مترسکی گفتم « لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای »
گفت « لذت ترساندن عمیق و پایدار است ، من از آن خسته نمیشوم »
دمی اندیشیدم و گفتم « درست است ؛ چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام »
گفت « فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را میشناسند »
آنگاه من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من .
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد .
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه میسازند .
دیوانه / جبران خلیل جبران \
وبلاگ شمارو دیدم زیبا و پر معنا موفق باشید
ممنون تبسم جان تو هم وبلاگ جالبی داری
بازم سلام
کتاب جبران رو خوندم واقعا زیباست...امیدی است در تاریکی...که قدر اون چیزایی رو که نمی دونیم بهتر درک کنیم
موفق باشی گلم
دیدی منم با ذوقم!
حالا شما هی قدرمو ندونین هیم امپراطور واسم نخرین!!!!!!!!!!!!!!!
راستی اعتراضت چی شد