اومدنی با تمام وجود...
خب مسلما جاذبه های دانشگاه دیگه کم کمک داره کم رنگ میشه و اوضاع عادی...
البته عادیه عادی هم که نه
هنوز هر روز جاذبه ی خاص خودشو برام داره
همون جاذبه ای که صبحا هنوزم با انرژی بیدارم میکنه ظهرا با کم ترین خستگی روونه ی خوابگاه
به نیلو میگفتم...
میگفتم بابا انگار راس میگفتن دانشگاهم یه جاییه مثه دبیرستان و ...
خلاصه که همونجوری که تا قبل ورود بهش باور نمیکردم مسلما نیلو هم هنوز باور نمیکنه و میگه :نه خب من فرق دارم
دقیقا جمله ای که من میگفتم!
اما این دفعه خیلی از دانشگاه نمیخوام بنویسم ...
میخوام از خودم بگم و چیزایی که دیگه دارم بهش ایمان پیدا میکنم!
اینکه حتی اگه تو پرپیچ و خم ترین دوران و خوش ترین لحظاتم باشی یه چیزایی هست که محکم جای خودش هست و پاک نمیشه...
خداکنه مامانم از این پست بویی نبره!
چون خیلی سخت گذشت..
از ۵شب خوابگاه ۴شبش تا نصفه شب تو حیاط زیر نور ماه با تنهایی و دلتنگی خودم اشک ریختم...!
خیلی خیلی خیلی بد
حس تازه ای نبود اما اینکه تو اون شرایط بود سخت شد
اگه خونه میبودم لاقل پیش خونواده بودم و حضور اونا بود
اما تو خوابگاه...
با وجود فرشته بودن همه ی بچه ها هنوز انتخاب نکردم اونی رو که باید
با همه خوب و خوشم ...دوستیم میگیم میخندیم و..
اما اون کسی که به درد من بخوره نیست هنوز
البته دیر نشده وقت زیاده
فقط میخام خبر خوش به نیلو بدم که:
دیدی؟!هنوز هیچ کس جاتو نگرفته و نمیگیره....
تو این شبا تو دفتر نوشتنم حتی مفید نبود...
نمیدونم به قول بچه های سال بالایی ۹۹درصد مشکلات خوابگاهیا مشترکه بین همه...
البته ناگفته نماند دلگرمی و همراهی بچه های سال بالایی...
بسه دیگه
فقط میتونم بگم:
همیشه خواستن توانستن نیست!
من برگشتم.....