بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

هفته ی دوم

من اومدم دوباره...

چقدر خوبه که خدا گاهی وقتا حکمت کاراشو زود بهمون نشون میده... 

حکمت برآورده نشدن آرزومو به اون شکلی که من میخواستم....که اگه برآورده میشد هیچ وقت این احساسای خوب رو تجربه نمیکردم... 

هیچ وقت نمیتونستم هر روز هر روز سر کلاس اونقدر بحث کنم و حرف بزنم که تمام مجهولات ذهنم برطرف شه و نفهمم چی جوری دو ساعت میگذره 

 

با اینکه هر روز ۸تا ۴ سرکلاسم اما بازم فردا صبحش با یه انرژی خاص از خواب پا میشم... 

اونم چی؟مایی که تا لنگ ظهر میخوابیدیم اونجا ۵ صبح پامیشیم و میریم سراغ تدارک صبحونه... 

شبا تا ۱ بیداریم و کارای خوابگاهو انجام میدم!  

یعنی در این حد کدبانو شدیم ما! 

تو دانشگاهم که صبح به صبح از زیر اسم امام صادق رد میشم و انرژیمو از خودش میگیرم و از شهدای جلوی ساختمون! 

از شیش تا شهید گمنامی که دلمو سپردم به خودشون تا محکمش کنن به جایی که هستم...به تصمیمم... 

شهدایی که تاحالا حرف هیچ کسو رد نکردن 

از وقتی صبحامو سپردم به اونا اونقدر آرامش و انرژی دارم که خودمم باورم نمیشه 

اونجا راه برام بازه برای من که سرم درد میکنه واسه کارای فرهنگی 

آشناشدن با امور فرهنگی مشاوره یه فرصت دوبارس واسه ؛بودن؛ 

مسئول فرهنگی میگفت شما رشتتون حسابی به کار میاد تو اردوهای جهادی 

تو اردوهای بچه ها به مناطق محروم و نشستن پای درد دل بچه هاش! 

میگفت اینجا درس خوندن باید هدفدار باشه...چون هستن بچه هایی که منتظر شمان تا علمتونو براشون به کار بگیرین... 

همینه که بچه های خوابگاه صب با وضو میرن سر کلاس 

همینه که موقع نماز ....نمازخونه به اون بزرگی دیگه جا نداره واسه اونا که غذای جسمشونو ترجیح دادن به غذای روح  

همینه که در به در دنبال بهونه واسه جشن و تولد و خوشحال کردن همن 

همینه که شب وقتی از سر بی خوابی میری تو حیاط قدم برنی هر کی تو حیاط باشه قرآن دستشه و هرکی تو نمازخونه سر به سجده...  

همینه که بچه های حافظ... کلاس حفظ میذارن به بهای معرفت واسه بقیه 

از شوق وعده ی رییس دانشگاه که : 

هرکی تو این چارسال حافظ شد خودم میفرستمش مکه!

اینجوریه که میگم من مال اونجا نیستم 

که میترسم قدر ندونم 

که میترسم ... 

روز چارشنبه برنامه واسه ولادت امام رضا واقعا بی نظیر بود 

آش امام رضا خوردن و نمک گیرش شدن هیچ... 

هدیه ی امام به بچه ها... 

پرچم رو گنبدش بود که دور سر بچه ها گردوندن... 

که بچه ها اشکای پاکشونو حواله ی پرچمش کردن...که به عینه دیدن حضور با قلب رو توی ضریح...ما رفتیم مشهد...رفتیم اما با دل! 

خدایا لیاقت جایی رو که هستم بهم بده 

قدرت و توان استفاده کردن از لحظه لحظه هام 

خدایا شکرت

نظرات 6 + ارسال نظر
behzad جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:32 ب.ظ http://shadmehr-music24.blogsky.com

سلام خوبی وبلاگ خوب و جالبی داری
خوشحال میشم از وبلاگم دیدن کنید
با تشکر مدیر وبلاگ : بهزاد
آدرس : http://shadmehr-music24.blogsky.com
در انتظار نظر زیبای شما هستیم.

[ بدون نام ] جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:58 ب.ظ

معصومه جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:50 ب.ظ

سلام عزیز دل
خیلی واست خوشحالم
با حرفات از این رو ب این رو شدم راستش همین الان با خوندن وبت تصمیم گرفتم اگه خدا بخاد شروع کنم ب حفظ قران برام دعا کن ک از پسش بر بیام
ازت ی دنیا ممنون

عبد کوی عشق یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:22 ب.ظ http://yamahdi313a.blogsky.com

برات ارزوی موفقیت میکنم
انشاالله جایی که هستی باعث رشدت بشه

شاهین پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 ب.ظ http://3marholor.blogfa.com

سلام
اولین مکاتبات من و شما پیرامون قران بود حالا شما دارین حافط قران میشین اما من ...
موفق باشین.

سلام

حفظ مهم نیست
عمل مهمه که ندارم من فعلا
ایشالا عامل بشیم نه حافظ

fanoos شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:30 ب.ظ

خوش به حال اونایی که رفتن مکه‌ الان مکه هستن و میخوان برن مکه
از شهداتون بخواه که منم برم
آخه خودم هرچی دعا میکنم نتیجه نمیگیره
توقلبت پاکتره شاید مستجاب شه

به به
خواهر خانم
گنده گنده حرف میزنی نمیشناسمت
میری ایشالا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد