بسم الله النور
کی باورش می شد؟
درست مثل یه معجزه بود .مامان من با همه ی سرسختی اش ،قبول کرد،مامانی که اگه بگه نه دیگه نمیشه کاریش کرد
چهارشنبه بود که خانم ....... تو سالن جلومو گرفت و گفت:مینا ،شلمچه میای؟؟
من هم بر خلاف همه ی علاقه ای که داشتم گفتم :نه!چون مامانم نمیذاره!ولی...
وقتی شهدا بطلبن هیچ چیز جلودار آدم نیست مامانم بدون اصرار زیاد راضی شد!
در پوست خودم نمی گنجیدم ،نمی دونستم چه جوری ازش تشکر کنم....
خلاصه تا روز موعود روز شماری کردم...
درست امروز ساعت 4 راهی میشدم به سمت سرزمین نور،سرزمین عشق از رباط کریم به سمت شهریار راه افتادیم.توی یه اردوگاه در شهریار ساکن شدیم و شب رو اونجا گذروندیم،ولی چه شبی بود اون شب.
بعد از اینکه یه مختصر آشنایی با هم اتاقی ها پیدا کردیم و خوب مستقر شدیم رفتیم برای وضو و نماز.
دم غروب بود و هوا گرفته،آرامش تو وجود آدم موج می زد....
خلاصه نماز رو به جماعت خوندیم و رفتیم سمت خوابگاه ها برای آماده شدن برای شام...
من و فاطمه بودیم ،غریبه و تنها...
یه اکیپی بودن که خیلی جالب بود، در عین شادی و شوخی سنگین و رنگین و مودب.
من و فاطمه جذبشون شدیم و با یه سلام علیک کوچیک شدیم عضو گروه "ارازل" !
جالب بود گروهی که از همه نظر 20 بود اسم خودشو گذاشته بود "ارازل" ...
خلاصه از بین اون گروه زهرا..... از همه برجسته تر بود ،سر صحبت رو با اون باز کردیم و اون هم هوای ما رو داشت.... دیگه شده بودیم یه گروه 7 8 نفره...
ادامه دارد...
سلام
قالب نو مبارک!
همین
منم خیلی دوست دارم برم
چه معنی داره خب؟!!!
منکه اینارو خونده بودم!
بیا ببین دختر خاله ی نابغت چه شاهکاری کرده...!
نمیدونم کجای حرفام نشون میداد که کم شعورم ولی حتما هستم آخه تو دکتری و میفهمی...
سلام...چی شده نمیدونم!!اما امیدوارم من حرف اشتباهی نزده باشم...
در کل موفق باشی...
راستی خوش به حالت...جای محشری رفتی...