بدجور دلم گرفته است بدجور...
بدجور پشیمانم و سردرگم که کدام رفتار درست بود و کدام کار شایسته...
دلم گرفته است که شب پانزدهم رمضان شب ولادت امام کریمان شبی که موسی الرضا دعوتم کرد به مشهدش
اینچنین شد...
نمیدانم حتی ناراحتی ام دلیلش از کجا آب میخورد
نمیدانم حتی از دست خودم دلخورم یا از این رفتارها...
هنوز هم نمیفهمم خودم محور ماجرایم یا ادعاهایم...
نمیدانم اما خوب میدانم چنین شبی حال دلم باید طور دیگری می بود
پ.ن:دلم از خودم بد گرفته...بد
بغض دارم ...
با این تفاوت که اینبار اصلا کسی به ذهنم نمیرسد که سر به زانوی شنیدنش بگذارم...
پ.ن:در اسلام دو حرف است که جایی ندارد.
یک:
به من چه؟
دو:
به تو چه؟
آیت الله جوادی آملی
نمی دونم چی بگم...
اگه قرار بوده که مشهدش باشی و نیستی فقط بخواه که بشه که بری...
نمی دونم جریان چی بوده ولی میون تموم این گرفتگی های دلت و این سردرگمی ناامید نشو...
فقط همین...
که این وقتای دلگیری نا امیدی اولین چیزیه که میاد سراغ دل آدم...
از رحمت خدا نا امید نشو...
فقط همین و شرمنده که طولانی شد...
سبز باشی...
نه تنها ناراحت نباش.
خوشحال هم باش.
به قول آیت الله مجتهدی هر وقت از همه جا ناامید شدی یعنی کارت درست شده. . .
به این فک کن که
مور هرگز به در قصر سلیمان نرود
تا که در لانه ی خود برگ و نوایی دارد
برای آرامش قلبت دعا میکنم مینای عزیز
من درکت میکنم
اما اینو بدون که مکان مهم نیست . مهم دلته که پیش آقاست و امام غریبمون اینو خوب از دلت میخونه!
سلام
منتظر سوالات هستم
چرا؟؟
چراشو از دلم باید میپرسیدم که اونقدر گردن کلفت شده که جلوم وایسته...