بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

خداحافظی

بلخره رسید

این چن وقت خیلی قشنگ حکمت خدارو دیدم

درست مثله یه کارگردان ماهر مهره های بازی رو یکی یکی گذاشت تو بهترین موقعیت ممکن

به قول نیلو مینایی که هیچ وقت فکر نمیکرد جاش جایی جز بالینی تهران باشه الان داره پرواز میکنه که آرزوش جور دیگه ای محقق شده

مینایی که تا اسم خوابگاه میومد میگف اه اه من که نمیتونم الان داره میره خوابگاه

مینایی که یه شب دوری از خونوادش براش مثه یه سال میگذشت الان قراره هفته به هفته ببینتشون...

از اون طرف

نیلویی که همیشه تو رویاهاش تو یه شهرستان دور تو خوابگاه میگذشت الان داره میره دانشگاه و برمیگرده

معصومه ای که شاید فکرشم نمیکرد تو  تهران قبول شه الان تو علامه درس میخونه

لیلا...شبنم

همه و همه جوری به خواسته هاشون رسیدن که تو نهایت خوشحالی خدا نداشته هاشونو جبران کرد...

نیلو میگفت مدیونی اگه کسی جای منو برات بگیره اما شاید خبر نداشت که کسی که بره تو دل آدم به این راحتیا بیرون بیا نیست

معصومه میگف نکنه فراموشم کنی اما شاید خبر نداشت کسی که هک بشه تو ذهن آدم به این سادگیا پاک بشو نیست

اره سفر قندهار نمیرم اما

برای من شاید بدتر از صدتا قندهار باشه

بدتر که نه یه جور سخت و جذاب

دیگه شاید حالا حالا ها نتونم نیلو رو ببینم و تصویر چشمای پر اشک امروزش میمونه تو ذهنم

شاید حالا حالا ها نتونم سراغ معصومه و لیلا رو بگیرم اما آخرین حرف و نگاهشون میمونه تو خاطرتم

امروز که دفتر خاطراتمو نگاه میکردم تنم لرزید

یکی نوشته بودامیدوارم بهترین روانشناس بشی

یکی نوشته بود امیدوارم تک بمونی

...

چقدر زود داره میگذره

وقتی فکر میکنم چند ماه دیگه 19سالم تموم میشه یه حالی میشم

من هنوز تو خیالم همون دختر 16ساله ی اول دبیرستان که شوق مدرسه و دوست و عضو شورا شدن دل تو دلش نمیذاشت...

نمیدونم اما هرچی هست این قطار زندگی به قول مژگان بدجور گازشو گرفته و میره

امروز بازم ازون روزای خاص بود

ازهمونا که نیلو میگفت روز حماسه آفرینی!

امشب شب خاصیه برام

شروع یه مرحله که شاید راه برگشتی به حالت قبل نداشته باشه

شاید که نه حتما نداره

دیگه کی بشه که غروبا با نیلو باشم

کی باشه که شبا با خوده خودم تا صب چرتو پرت بگیم و بخندیم و شاید ....

درد دل کنیم و گریه

....

هنوز نرفته...با اینکه آخر هفته همه رو میبینم اما دلم تنگ میشه

کاش میشد همه ی حرفا و احساسامو بگم

از بغض الانم بگم

بغضی که نمیدونم از سر خوشحالیه یا ناراحتی

برام دعا کنید محکم بمونم و همه ی سختیارو تحمل کنم

نظرات 4 + ارسال نظر
عبد کوی عشق دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:14 ق.ظ http://yamahdi313a.blogsky.com


موفق باشی عزیزم

ممنون

زهره دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 ق.ظ


با این حرفات منم حس دلتنگی اومد سراغم :(

عب نداره قوی باش
ناسلامتی دارم خانوم دکتر میشیما


بله!

زهره دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:52 ق.ظ

دارم نه داریم
ی جا افتاد

شاهین چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:56 ق.ظ http://3marholor.blogfa.com

سلام
موفق باشید
دیگه جرات ندارم مطلبی بنویسم آخه دکتر روانشناس از روی نوشته ها هم می تواند افراد را شناسایی کنه.


یعنی من مخاطبامو دارم از دست میدم؟!
هنوز زوده برای دکتر خطاب شدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد