بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

برکت در زمان!!!!

امروز به قول مامانم روز پربرکتی بود...

رفتیم یه سر شهر(!)


-مامانم شاگردشو تو خیابون دید....(فک کن شاگرده 8سال پیش)

باید بودین و ذوق این دوتارو میدیدین

-من رفتم دیدن معلم پنچم ابتداییم....

قلبم داشت از دهنم میزد بیرون از شوق ....

اونقدر پیر شده بود که نگو..اما منو میشناخت حتی شیطونیامو....

ازون دانش آموزایی بودم که تو هفته کم کم یه بار مشرف میشدم بیرون کلاس!

فقط معدل و انضباط پنجممو اگه بدونید واویلاس

رفتم که ازش تشکر کنم.من اگه آدرس معلم اول ابتداییمم داشتم باید ازش تشکر میکردم ...بلخره اونا شدن پله ی این نردبونی که من الان ازش بالا رفتم...

-رفتیم آپارتمان قبلی و تموم همسایه هارو دیدیم...وااای که چقدر بچه ها بزرگ شدن و بزرگا پیر

و شب هم خونه ی یکی از همون همسایه ها دعوت بودیم به مناسبت رتبه ی من!


امادوتا خبر ناخوشایند:

احسان مریضه خیلی...اصلن نتونستم نگاش کنم ...دلم کباب شد اگه اشکاشو میدین

براش دعاکنید

و عمو چن روز دیگه عمل داره ....عمل قلب باز....یه عمو جون داریم از دار دنیا ....براش دعاکنید


پ.ن:نوشتن این ریزکاریای شخصی زندگیم صرفا واسه خاطر یادگار موندن برا خودمه

چن وقتی هس با دفتر خاطراتم قهرم اما دلم نمیاد خاطراتمو فراموش کنم

اینه که تا وقتی ما آشتی شیم میام اینجا....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد