پارسال این موقع داشت برف میومد...
آسمون دونه های کوچیک سفید رو آروم آروم میفرستاد رو زمین...
شبه تولد دونه های برف ....
پارسال تا خود ساعتی که قرار بود ازش جدا بشم زیر برف نشستم...
۴:۳۰ صبح
نشستم و تک تکشونو رو دست گرفتم و تبریک گفتم...
ورودشونو به دنیا....
و ساعت ۴:۳۰صبح ۱۷ سال پیش باهاش یه عهدایی بستم و اومدم تو این دنیا ...
عهدایی که الان هیچی ازشون یادم نمیاد...
و چقدر جای تاسف داره این بی وفایی...
امسال ولی برف نمیاد...
اما باز تکرار میشه لحظه های پاگذاشتنم تو این دنیا....
خیلی زود ۱۸ سال گذشت...
اگه پارسال با دونه های برف سر کردم و امسال جاشون خالیه درعوض...
خدا یه هدیه ی خیلی بزرگ بهم داد...
چیزی که شاید مدت ها بوده و هیچ وقت حس نمی شده...
گفتنش با کلمات کار ساده ای نیست...
معمولا چیزای بزرگ تو قالب کلمه های بسته جا نمیشن....
فقط میمونن توی دل آدم و هچ وقت هم پاک نمیشن....
امشب حرفایی موند تو دلم که حتی دست همه ی کلمات رو هم از پشت بسته بود...
امشب احساسی بهم منتقل شد که تا به حال تجربش نکرده بودم....
امشب بهترین شب تولده منه...
امشب همه ی ستاره ها شاهد این حس قشنگ بودن...
امشب دل آسمون یه کوچولو لرزید و اشکاش موند کف دستم...
امشب....
فقط من فهمیدم و خودت و خدا که چی گذشت...
امشب فهمیدم یه گوشه از عظمته الله اکبر رو...
امشب از ته دل میگم الهی شکر...
راستی:
این گل رز قرمز (موس و قالب) هدیه ی خودم به خودم... !
قالبه قشنگی شاید نباشه اما گل رز داره اونم قرمز اونم یه شاخه ... چه میشه کرد؟؟
اعتقاده من(!):
آدم باید اول خودشو دوس داشته باشه بعد بتونه بقیه رو دوس بداره!
احساستو خیلی خوب بیان کردی
واقعا زیبا بود
به این همه ذوق و قدرت بازی با کلماتت تبریک میگم
راستی تولدت مبارک