بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

نزن این حرفو...

مگه اون شبایی که نیمه شب میومدی در خونم و میگفتی دلت پره... میخوام درددل کنم... 

 می خوام دلداریم بدی با آغوش باز نمی پذیرفتمت که الان اینقدر احساس تنهایی میکنی و داری می ترکی؟؟!!  

ای بابا خوب من ول کن این زمینو ...  

هم من تنهام هم تو باز هم می خوام بشنومت... 

دلم برای دستای دعات تنگه... 

دلم لک زده واسه شبنم چشات.... 

بذار مردم هرچی می خوان بگن... 

مهم اینه که من تو رو دارم و تو منو.... 

من تو رو واسه خودم آفریدم.....  

کجایی؟  

بیا تا دق نکردی بیا و تو آغوش خودم بغضتو خلاص کن.... 

بیا ...

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:16 ب.ظ

وای به روزی که این بغضِ لعنتی بترکه....

اون وقته که آدم طعم رهایی رو میچشه....

سکوت شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:54 ق.ظ

بابا شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:31 ق.ظ

عالی بود این زمزمه‌های تنهایی!

من و تو شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:22 ب.ظ

شاید حرفم به نظر بد بیاد اما اگه حرفامونو گوش میده پس چرا جواب دردودلام رو جواب نگرانی ها و غصه‌هام رو نمیده؟

میده ما نمیشنویم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد