مگه اون شبایی که نیمه شب میومدی در خونم و میگفتی دلت پره... میخوام درددل کنم...
می خوام دلداریم بدی با آغوش باز نمی پذیرفتمت که الان اینقدر احساس تنهایی میکنی و داری می ترکی؟؟!!
ای بابا خوب من ول کن این زمینو ...
هم من تنهام هم تو باز هم می خوام بشنومت...
دلم برای دستای دعات تنگه...
دلم لک زده واسه شبنم چشات....
بذار مردم هرچی می خوان بگن...
مهم اینه که من تو رو دارم و تو منو....
من تو رو واسه خودم آفریدم.....
کجایی؟
بیا تا دق نکردی بیا و تو آغوش خودم بغضتو خلاص کن....
بیا ...
وای به روزی که این بغضِ لعنتی بترکه....
اون وقته که آدم طعم رهایی رو میچشه....
عالی بود این زمزمههای تنهایی!
شاید حرفم به نظر بد بیاد اما اگه حرفامونو گوش میده پس چرا جواب دردودلام رو جواب نگرانی ها و غصههام رو نمیده؟
میده ما نمیشنویم...