بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

بارون و شیشه

قطره های باران می خوردند به شیشه، چیک چیک چیک

داشتن با زبون خودشون به شیشه سلام می کردند،غافل از این که شیشه زبون بارون را بلد نیست  

با این که سالهاست تنها همدم تنهایی های باران شیشه است، ولی خوب چه می شه کرد اون بارون است و این شیشه.

بارون می خواست یکی حرفاشو بفهمه ناراحت و دلگیر شده بود هیچ کس با اون هم صحبت نمی شد. 

تصمیم گرفت تبدیل به شیشه بشه تا شاید شیشه اونو درک کنه اما بارون فقط ظاهرش شیشه ای بود،و دلش لطیف و آرام.

شیشه هم شاید مثل بارون نبود اما دلش صاف بود و آرام بدون هیچ آلایشی.

شیشه می خواست به بارون بفهمونه که دلش صاف و لطیفه مثل اون، اما نتونست راهی پیدا کنه آخه ثابت بود و بی حرکت.

بارون اما حرکت داشت و تونست یه راه حل پیدا کنه اون قدر به شیشه بارید تا کم کم  از سرازیری وجودش روی شیشه نوشت : دلم تنگه!

شیشه خیلی ناراحت بود شاید بیشتر از بارون آخه بارون تونسته بود حرف دلشو بزنه اما شیشه چی؟

تنها کاری که می تونست بکنه جاری کردن دلتنگی های بارون بود رو زمین،

کی می دونه شاید شیشه هم منظورشو به بارون رسونده بود... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد