بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

تاسوعا

نمیدونم چرا؟؟؟؟ 

تا میگم آخیش ... 

همه چیز بهم می خوره! 

تاسوعا هم رسید و من آدم  نشدم 

برا منم دعا کنین!

درکل قاطی پاتی ...

میگما... 

فکر کردن خیلی چیز خوبیه نه؟  

تمام دیشب فکرامو با عروسکم درمیون گذاشتم(همون که از بچگی رازدارم بوده)

حالا بیخیال  

وای امروز نبودین انقده حال داد! 

اول صبح که مثل همیشه پرورشی گل کاشت  

مراسم مداحی و تئاتر و سرود و... 

خلاصه حسابی اشکمون دراومد... 

اما چه جالبه که بعد گریه واسه این جور مراسما آدم احساس سبکی میکنه... 

خیلی این حسمو دوس دارم... 

ظهر هم که قیمه نذری امام حسین و... 

مسابقه‌ی خوردن قیمه با دست!!! 

وسط حیاط رو زمین تو اون سرما 

آقا بدجوری چسبید  

اما فک کنم کارمون اشتباه بود... 

چه میدونم آدمه دیگه...!

بیشتر از اونی که فکرشو بکنی...

دنیا خیلی کوچیکه... 

 

الان که دارم فکر می کنم میبینم 

خوشحال باید باشم...  

 

باز هم من موندم و فکرام

چهه باید کرد؟

بسم الله نور

می خوام بنویسیم از خودم

از این که چی هستم ...

به چی بودم کار  ندارم

چون الان واقعا دیره که بخوام از اول اول شروع کنم

درسته گذشته ی آدما یه جور عبرته واسه ساختن آیندشون اما این باررو.....فاکتور بگیریم....

شاید این نوشته ها از دید خیلی هایی که میخوننش تعریف از خود باشه و غرورمو نشون بده

اما شما که هیچ کدوم من رو نمیشناسید

پس چه نیازی به تکبر؟؟؟

فقط حرف دل است و خاطره ای بدون کم و کاست...

دختری با هوشی کاملا متوسط محصل رشته ی انسانی پایه ی چهارم دبیرستان  در شرف کنکور و ساختن سرنوشت............

از نظر او دانشگاه و کنکور تمام زندگی یک انسان نیست.

مطالب خیلی مهم دیگری هم وجود دارد که در هیچ کجای کتاب ها و جزوه های کنکور یافت نمی شود...........

مینا در پی فهم آن مطالب نیز هست....

از بچگی به او می گفتند که از همسالانش بیشتر می فهمد خوب می‌شنود و خوب تحلیل می کند.

او شخصیتی داشت که هرگز نمی توانست هیچ مساله ای را چه کوچک و چه بزرگ بدون دلیل بپذیرد و آن را هضم کند...

این شخصیت شاید خوب باشد اما....

همیشه مشکلی بزرگ داشت...

و آن هم این که هیچگاه هیچ معلمی نتوانست جواب مجهولات ذهنش را بدهد.

چه درس تاریخ می بود چه ریاضی و چه... ...

علی الخصوص فلسفه......

جرقه ی نوشتن این مطلب از روزی شروع شد که:

زنگ مدرسه به صدا درآمد ...

ای زنگ، زنگ فلسفه است و مینا باید درس جدید را کنفرانس بدهد.

البته بنا به اصرار زیاد خودش نه تکلیف معلم.

بچه ها سر کلا س نشستند و کلاس آماده ی پذیرفتن مطلب شد.

بسم الله نور...

......................................................................... .

نمیدانم چه چیزی باعث شده بود بچه هایی که تا به عمرشان سر زنگ فلسفه دهان بر هم نگذاشته بودند لام تا کام حرفی نزنند... .

.......

درس تمام شد و .............

خلاصه آن روز با تشویق بسیار زیاد بچه ها روبه رو شده بودم....

خیلی از این بابت خرسند بودم که می شنیدم:

خانوووم!ما از کل درسا فقط همینو فهمیدیم....

خانووم میشه بقیرم مینا توضیح بده....

و از این قبیل

خوشحالی من از این نبود که در نظر بچه ها از دبیرم بهتر بودم بلکه از این بابت بود که توانایی خودم را در این درس باور کردم...

خلاصه تعریف بچه ها همانا و لج افتادن معلم با او همانا...

اوایل برایش اهمیتی نداشت و زود از کنار طعنه های معلم می گذشت.

کم نمره دادن های الکی و کسر های انظباطی به دلیل سوال کردن برایش چندان اهمیتی نداشت...  اما

امروز ...

دلش خیلی شکست...

معلم به دلیل استدلال جدیدی که ارائه داده بود به خودش اجازه داد که هر تهمتی به او بزند.

جوری خطابش کند که انگار......

اشک در چشمانش حلقه زد...

تصمیمش را گرفت تا دیگر حتی یک کلمه هم حرف نزند..

اما مجهولات ذهن دیوانه اش کرده بودند...

دلش برای بچه هایی که از دیدگاه معلم "نفهم" خطاب می شدند می سوخت.

آری هر کسی سوالی می پرسید که در توان معلم نبود آن را پاسخ دهد، "نفهم" خطاب میشد. و......

چه باید می کرد؟

چه باید بکنم؟

به خدا خسته شدم

خداااااااااااااااااایییییییااااااا 

گوش کاغذ کر شد بس که فریادای منو شنید 

خدایا! 

چرا!؟ 

دلم گرفته تا به حال این قدر طولانی حالم نمیگرفت اما الان.... 

چرا ؟ 

خدا من این فرصتا رو لازم دارم .. 

کمکم کن 

خواهش میکنم 

خدااا 

یکی پیدا میشه گوش بده؟؟!!

باز هم .......

دلم گرفته خدایا خودت خدایی کن...........

از ته دل....

کور شه این چشا که لیاقت نداره 

آمین

بابا

خیلی بابابی باحالی دارم...