** قاصدک **

** قاصدک **

من همان قاصدک بهار دیروزم...
** قاصدک **

** قاصدک **

من همان قاصدک بهار دیروزم...

شکستگی

۲۰ ام اردیبهشت بود، به همراه خواهرم فاطمه رفتیم تا هدیه تولد برای عمویم و هدیه روز دختر برای سوفیا بگیریم.

خریدهایم که تمام شد عمه به من زنگ زد سوفیا گریه میکند بهانه ات را می گیرد، صدای گریه های بلند سوفیا از پشت تلفن می آمد...

فهمیدم از همان گریه هاییست که فقط با دیدن من آرام می شود، سریع خرید ها را حساب کردم و به خواهرم گفتم عجله کن سوفیا زیاد گریه کنه حالش بد میشه بالا میاره...

بدو بدو... دویدم سمت ماشین، پایم را از جدول که گذاشتم روی آسفالت خیابان فهمیدم چاله است، پای راستم پیچید و برای دومین بار صدای شکست استخوان مچ پایم را شنیدم...

تمام اتفاقات ۹۸ مثل فیلم جلوی چشمم آمد...

پخش زمین شده بودم، تمام خرید هایم کف‌ خیابان بود و خواهرم که دست و پایش را گم کرده بود و من که با اینکه میدانستم آن صدا صدای شکستن بود نمیخواستم قبول کنم، چیزی که آن لحظه میخواستم رساندن خودم کنار سوفیا بود، فقط میخواستم مرا ببیند و آرام شود، شاید در همان چند دقیقه صدها بار آن لحظه را که سوفیا مرا میدید و آرام میشد را در ذهنم تصور میکردم...

چند نفری به سمتم آمدند ، یکی صندلی آورد یکی لباسم را تکاند، یکی میخواست به آمبولانس زنگ بزند، با تمام دردی که داشتم لنگان لنگان به سمت ماشین رفتم، به خواهرم گفتم رانندگی کند، گفتم برو خونه سوفیا رو ببینم،توی راه احساس میکردم جوراب در پایم فرو میرود، کفشم در حال انفجار بود، فهمیدم پایم به سرعت در حال ورم کردن است،به خانه که رسیدم فهمیدم دیگر نمیتوانم روی پایم بایستم، پایم سرد شده بود و دردش بیشتر میشد...

مجبور شدم به بیمارستان بروم، عکس را که گرفتند گفتند مچ‌ پایم شکسته است ولی دکتر ارتوپد تشخیص میدهد عمل میخواهد یا نه، در عکس ها و سیتی اسکن هایی که از پایم در این چند روز گرفته شد فهمیدیم از ۵ سال پیش یک شکستگی در پایم جوش نخورده بود که حالا بعد از ۵ سال مشخص شد که درد پای راستم به دلیل همان شکستگی  بوده که سالهاست جوش نخورده و ما نفهمیدیم.

دوباره شکستن پایم در این شرایط فعلی خیلی سخت بود اما گاهی هم عدو سبب خیرمیشود‌.

شاید اگر پایم نمیشکست شکستگی ۵ ساله هم خودش را در عکس نشان نمیداد.

در مسیر خود شناسی و خداشناسی ام به یقین رسیده ام که همه چیز در این دنیای پر تضاد بهایی دارد.

و شاید رسالت مشترک همه ی ما پذیرفتن و درس گرفتن و گذشت از تمام ماجرای زندگیمان است.

من می دانم...

من میدانم

باید بجنگم.

با اینکه

از جنگیدن

خسته شده ام.

اما

چاره ای ندارم.

این قصه

باید

پایان خوشی

داشته باشد.


#کپی نوشت

رمضان

امشب خوشحالم با تمام چیزایی که میتونه باعث حال بدم باشه ولی از درون خیلی خوشحالم

چون فردا میتونم بعد از ۵ سال روزه بگیرم :)

و واقعا حال خوبم وصف نشدنیه

چون دیگه هیچ خبری از قرص افسردگی نیست

خبری از اسپری نفس تنگی نیست

و ...

باورم نمیشه که تونستم تو این یک سال این همه قدم مثبت بردارم

و این همه رو خودم کار کنم و اینقدر خوب نتیجه بگیرم...

حتما که دست خدا پشتم بوده...

بعضی وقتا حتی تصورشم نمیکنی که بتونی و از پسش بر بیای، حتی احتمالشم نمیدی که بشه...

ولی واقعا میشه... فقط کافیه قدم اولو برداری و ادامه بدی و باور داشته باشی که میشه...

و اونقدر درگیر ادامه دادنی که یه موقع به خودت میای و میبینی جایی هستی که فکرشم نمیکردی باشی...

هنوز خیلییییییی قدم های بر نداشته دارم...

هنوووووز خیلی کارا باید بکنم

و هنوز اول راهم

ولی همین اول راه به خودم امیدوار شدم...


دست خدا پناهتون


پ.ن: امشب یه بارونی گرفته اینجا که دلم میخواد تا سحر بیدار باشم و از پشت شیشه ببینمش...

سکوت محض

و صدای بارون پشت شیشه

و مغزی که اینجور وقتا تو افکارش گم میشه...

زندان

میدونید دلم چی میخواد؟

دلم میخواد تنهای تنها برم سفر، مهم نیست کجا برم ...

یه هتل خوب بگیرم چند روزی برم تو هتل اصلا نمیخوام از هتل برم بیرون...

فقط بمونم تو هتل و فیلم ببینم، چند روز فقط تنها بشینم تو هتل و مشغول فیلم و کتاب باشم...

کل کاری که میکنم تو این چند روز خوردن و خوابیدن فیلم دیدن و کتاب خوندن باشه...

حتی فکر کردن بهشم حس خوبی میده بهم...

....

یه جایی از زندگیمم که میدونم باید چیکار کنم و نمیخوام انجامش بدم...

میدونم چی بده و انکارش میکنم...

نمیدونم

شایدم دنبال یه فرصتم...

اینو میدونم که همه چیز بستگی به انتخاب من داره...

فقط منم که همه چیز براش مهمه...

فقط منم که به فکر آینده ام...

فقط منم که سعی میکنم تعادلو تو زندگی نگه دارم...

و واقعا از این که همه چیز روی دوش من باشه خسته شدم...

میدونم چاره ی همه ی اینا چیه...

راه فرار از این زندان و ماتریکسی که توش هستمو میدونم

ولی میترسم...

خیلی میترسم...

از فروپاشی...

از دوباره ساختن...

از رها کردن...

از عادت دادن خودم به چالش های سخت...

و خیلی چیزای دیگه...

من ازشون میترسم...

شایدم خسته ام...

خسته تر از اونی هستم که بخوام یه فروپاشی دیگه رو تحمل کنم...

خسته تر از اونی هستم که دوباره بسازم...

نمیدونم

هرچیزی که هست...

ترس یا خستگی

مانعم میشه

و این حالمو بد میکنه...

یه وقتایی به خودم‌ میگم خب حالا اومدیو رها کردی این زندانو...آخرش چی؟ حالت خوب میشه؟

به خودم میگم نه...

ولی جالبی قضیه اینجاست که تو این زندان هم حالم خوب نیست

چه بسا بدترم هست....

یه وقتایی حتی مجبوری بین حال بد و بدتر هم انتخاب کنی...

و این سخته...

از انتخاب کردم خسته شدم...

از همه‌ چیز خسته شدم...

ای کاش یه فرشته میومد دستمو میگرفت و منو واسه همیشه با خودش میبرد...

زندگی

چند روز پیش یه نفر در مورد زندگی تو اینستا یه متنی نوشت

و همونجا که میخواستم براش کامنت بذار در عرض چند ثانیه سه بیت شعر نوشتم و گریم گرفت...

ده سااااال از آخرین باری که شعر نوشتم میگذره...

ده سال نتونستم حتی یه مصرع بنویسم و حس خیلی خوبیییی داشت که دوباره تونستم بنویسم...

فکر کنم این مسیر خودشناسی داره منو برمیگردونه به تنظیمات کارخونه :)

این حس ناب ذوق و خوشحالی رو برای همتون آرزو دارم...

اینم سه بیت شعر من:



زندگی شعله ی عشقیست که نرسیدن دارد

زندگی طعم گس قهوه ی تلخ که چشیدن دارد


زندگی باختن به خاطره هاست

زندگی خنده ی تلخیست که گریستن دارد


زندگی ساز نرقصیدن هاست

زندگی را چه برقصی چه نرقصی جریان دارد


و شاید این سه بیت خلاصه باور من از زندگی باشه...

ای کاش میتونستم ادامش بدم و کاملترش کنم ولی هرچی تلاش کردم نشد...